من خوبم. بایک لیوان آب ولرم نشسته آن سرسجاده ی نماز صبح و صدای گنجشکها و خروس ها حالم را خوبتر می کند. دیروز عصر بلند شدم و مثل رباتهای نینجا شروع کردم به جمع کردن خانه. حسین مهربانم هم تمام اسباب بازی هایش را جمع کرد و کمدش را منظم چید. وای که چه دسته ی گلی دارم. دوش گرفتم و با بچه ها رفتیم یوگا. بعد هم بردمشان باغچه ی کنار باغ آب روان دار که شام بخورند و رفتیم گلدانها و باغچه های خانه ی پدری را آب دادیم و برگشتیم.
دیشب خواب می دیدم عروسی من است. جشن بدی هم نبود. مامان و بابایم خیلی پکر نشسته بودند. دعوایم کردند حتی. من حافظه ام را ازدست داده بودم. گفتم صبرکنید الان می خواهیم برقصیم. مامان قهر کرد و لب به شام نزد. وقتی عروسی تمام شد حسین آمد و گریه کرد ، من یادم آمد شوهرم ر است. میم ش هم از طرفی پیدایش شد و عرق سرد روی پیشانی ام نشست.
مامانم یکبار گفت کاش از خواب بیدار شویم و ببینیم تو عروس نشدی.
دلم امروز شور می زند. بروم دعاهایم را بخوانم و سپاسگزاری کنم از خدای مهربان. روز خوبی داشته باشید و خیلی ممنونم از توجه و لطف و احوالپرسی شما.
درباره این سایت