محل تبلیغات شما

صبح
نشسته ام بغل لباس های شسته . تیشرت سفیدم را برمی دارم. سه تا نوار سرخابی و صورتی روی تیشرت هست و بالای نوارها نوشته :از هیچ شروع کن . خوب است اگر بلند شوم و همین حالا بپوشمش و روزم را شروع کنم اما وقت ندارم. روز سردیست. آفتابی و سردددد. سه نفر کارگر توی حیاط گلهای فصلی می کارند . بدو میروم توی آشپزخانه . کتری قل قل می جوشد. چای دم می کنم برای کارگرها . گوجه رنده می کنم توی تابه ی استیلی که دسته ی طلایی دارد . گاز را روشن می کنم. میروم سراغ لباس ها . سرت را بالا بگیر. روی تیشرت خاکستری نوشتهبا فونت ریز . سرهمی های فارس را جدا می کنم. شلوار های بچه گانه جدا . بلوزهای بچه گانه جدا. لباس های خودم جدا. بدو می روم توی آشپزخانه .گوجه ها جوشیده اند و آبش تبخیر شده روغن میریزم. نان در می آورم. سفره و استکان و شکر پنیر . تخم مرغ می شکنم  .  فلفل سیاه می پاشم و به حباب های ریز سفید خیره می شوم. دینگ موبایل داد می زند که وقت خیره شدن به حباب املت را نداری .گاز را خاموش می کنم. می پرم شانه برمی دارم و میروم توی پاسیو تا موشانه کنم . امروز سبکبارم . چند تا کار سخت را رد کرده ام و لگدی حواله ی همه شان کرده ام چون مطمئن هستم  بیشتر کنار بچه ها بودن حالم را بهتر می کند.چون حسین  بچه ی پنج ساله ی من است و این وظیفه ی من است که بیشتر و بیشتر در خانه با او باشم .چون فارس هنوز دوسال دارد و به من چه که کسی دیگر در این شهر بلند نمی شود و همت نمی کند تا گوشه ی کار را بگیرد. چون این همه سرمایه در این شهر ثروتمند هست اما به من می گویند بخش حقوق دانشجویی کار را حذف کنید و از بچه های مردم رایگان کار بکشید. رایگان؟ توی این اوضاع؟ توی این شرایط بچه های مردم برای شما دوسال رایگان کار کنند؟
کار را از حالت طرح دانشگاهی و دانش بنیان خارج کردم و خودم با چند نفر به شکل محدود  انجامش می دهیم .  این همه سروکله زدن با آدمهای مفت خور و حسود هم ندارد. موهایم را می بافم امروز . توی آینه به خودم نگاه می کنم .به نظرم امروز قشنگم ! برای خودم ماتیک میزنم. شلوار سفید سندبادی می پوشم که تویش پراز فیلهای سیاه است. تیشرت خاکستری را در می آورم.به بافه ی موهایم گل صورتی می زنم . ازپشت پرده ی تور کارگرها را نگاه می کنم . گلهای بنفش و سفیدگلدانهای سفالی کوچک.  فرچه و رنگ سفید برای داربست های حیاط . صبحانه ی کارگرها را می گذارم دم در . حسین با کارگرها احوالپرسی می کند و برایشان می برد. با حسین برنامه میریزیم. باید دوصفحه دایره المعارف بخوانیم. آرزو بنویسیم. آشپزی کنیم. زمان با کیفیت داشته باشیم .باید توی تخت بخوابیم و من برایشان قصه بگویم . باید حواسمان باشد که خاطره هایمان را بنویسیم . و در آخر روز باید اجازه بدهم با موبایلم بازی کند و کارتون ببیند. تا وقتی دوتا بچه ی کوچک توی خانه دارم دلم فقط  خانه را می خواهد. امروز چی بپزیم؟  در یخچال را باز می کنم. کمتر پیش می آید که تصمیم نگرفته باشم  از شب قبل. هر چقدر با نفسم می جنگم فایده ندارد. دلم پلوخورش بادمجان می خواهد.اصلا از آن لحظه ای که زنگ زدم فروشگاه تلفنی و بادمجان محلی گرفتم  داشتم دقیقا به لحظه ای فکر می کردم که خورشت جا افتاده   و من در قابلمه را برمی دارم بعد الکی خودم را گول می زدم که کبابی می کنم و کشک و بادمجان درست می کنم  ان شاالله  ،  که خب نخواست خدا (:

ظهر
توی آشپزخانه ایستاده ام.داد میزنم ناهار! فارس کوچولو بدو می آید توی آشپزخانه . سفره ی نخی را میگیرد و می دود تا جلوی تی وی پهن کند. حسین از کنارش رد می شود و  مثل همیشه با کلام نوازشش می کند : آ خووودااااییییااااا .  من گرسنه ام.  چرا این هم گرسنه ام؟ چشمهام دارد سیاهی می رود و دستم می لرزد . الان است که غش کنم از گرسنگی. حسین بشقابها را برده و برگشته تا دوغ ببرد. سبد سبزی را می دهم به فارس و از ترس اینکه به جای غذا  سبزی و دوغ بخورد  قابلمه ی پلو  و ظرف خورش را برمی دارم و می دوم توی هال خصوصی. ای خدا دارم غش می کنم از گرسنگی. ساعت از دو گذشته صبحانه چی خورده ام؟ یادم نمی آید .برای بچه ها غذا می کشم. هر دو گرسنه اند.  پلوی نرم پر از زعفران همانطوری که حسین می پسندد و خورش بادمجان نارنجی و طلایی. بادمجانهای شیرین سرخ شده در روغن محلی .به جای یک ماه گذشته گرسنه ام. دستهام با شدت بیشتری می لرزد. یک قاشق غذا توی دهنم می گذارم و پرت می شوم توی بچگی . یواش بخور. یواش بخور. نه ولش کن بخور! توی دلم با خودم حرف می زنم. بچه ها بازی می کنند و غذا می خورند. من گرسنه ام .حسابی غذا می خورم . منتظرم لرزش دست تمام شود یا گرسنگی ام کم شود. آخرش دست می کشم و دعا می کنم که پیغام سیری هر چه زودتر خودش را برساند. سفره را جمع می کنیم. مسواک نزده  یک لیوان دوغ می خورم و  می پرم توی راحتی قرمز. بچه ها می آیند خودشان را توی بغلم جا می دهم . ابر شدهتاریک است .  بخوابیم.  حسین می گوید اول شکر مامان قشنگم . می گویم ممنونم خدایا تو به من حسین و فارس دادی. حسین می گوید خدایا واقعا شکر چون مامان گل و بامزه ای به من دادی. فارس  می رود روی لبه ی مبل . خودش را می اندازد روی دلم. داد می زنم . خوابم می آید و بدخلقم  و این اتفاق مدتهاست نیفتاده یعنی مدتهاست نه ظهر خوابیده ام نه اینطوری قند  خونم افتاده نه این همه پرخوری کرده ام . داد ولی زدم  گاهی . فارس فکر می کند بازی است. غش غش می خندد. به زور توی بغلم نگهش می دارم تا خواب برود.  برای حسین بوسه می فرستم و اشاره می کنم که بخوابد. چشمهایم را می بندم تا  بیقراری بدنم کم شود. مثل اینکه  مد شود و موجهای دریا بخزد بالاتراینطوری خواب دریافتم لحظه های آخر یادم آمد صبح فقط یک استکان چای تلخ خوردم. نفس تند وعمیقی کشیدم و خوابیدم.
عصر
بچه ها خوابند. مدتهاست  خواب عصر نداشتم . بلند می شوم.دست و رو می شورم و مسواک می زنم. پنبه و گلاب را بر میدارم.می کشم به صورتم . آهسته و آرام توی آشپزخانه می چرخم . باید جمع کنم و ظرفها را توی ماشین بگذارم . پلو خورشت را توی ظرف کوچکتر می ریزم. ماشین ظرفشویی را پر می کنم .  کتاب بر می دارم. عذاب وجدان گرفته ام ازینکه ظهر داد زده ام. میخواهم بچه ها را ببوسم . به خودم نهیب می زنم که ولش کن.برو لم بده و کتاب بخوان وقتی بیدار شدند وقت هست که بوسه بارانشان کنی. از طرفی اگر الان ببوسی بیدار می شوند. اوهوی!
پاورچین از کنار بچه ها رد می شوم .می روم توی اتاق و روی تخت خنک و تمیز حسین .سر می گذارم روی بالشی که پر از ابرست . حسین می گوید: اول شکر . من می گویم خدایا شکر! تو به من حسین دادی. تو به من فارس دادی !  کتابم را باز می کنم و میروم برای سفری دیگر!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها