محل تبلیغات شما

دیروز از آن روزهای نادری بود که اصلا دلم غذا نمی خواست. نه پخته و نه خام! صبح چند لقمه صبحانه همراه حسین خوردم بعد تا ظهر کارداشتم و اصلا نفهمیدم چطور گذشت. ظهر همراه بچه ها نشستم به ناهار ولی واقعا دلم نمی کشید و فقط چند پر سبزی خوردم. بعد بچه ها را بردم توی حیاط بازی کنند ،عصر بردمشان حمام و بعد کلاس یوگای مادر و کودک. شب بهشان شام دادم و از خستگی بیهوش شدیم. امروز صبح بعد از شب پرماجرایی که داشتیم بالاخره و به شکل ناگهانی آنقدر گرسنه شدم که میتوانستم فارس را درسته قورت بدهم. بدنم شد یک تکه یخ و از سرما می لرزیدم. توی آفتاب پذیرنده ی اینجا نشستم و دو لیوان چای  نبات خوردم با دو کف دست نان و پنیر.  الان هم دارم التماس میکنم که پیغام سیری زودتر برسد و بدنم کمی گرم شود. دارم به یک پست رمزی مفصل فکر میکنم ضمنا. 


ماهی خانم خوش آمدی واقعاااااا. هیچکس مثل تو مختصرهایش مفید نیست. 

لیلا بانو. تاراخانم جان. کجا؟؟؟؟؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها