محل تبلیغات شما

عنوان ندارد!



یادم نمی آید آخرین بار کی نوشتم. فقط این را میدانم که بیست و چند روز است درسفرم و حالا با چمدانی منفجر و کلی لباس شسته روی میز ناهار خوری با کلی داروی ضد تهوع و دل درد و پیام  متخصص نرم افزار  پروژه ی جدید و این واقعیت زشت که خوشبخت و قوی نیستم به زندگی واقعی برگشتم. 

هشت روزش را هند بودم. قصه هایش را مینویسم. خب؟



لیلاسادات پس رمزعوض شد؟


دیشب تا صبح کابوس دیدم. کابوس. کابوس. کابوس. بعد بدن درد داشتم و بعداز روزها سروکله زدن با بدن درد و حس تکه پاره شدن بدنم از درون به خودم لطف کردم و مسکن خوردم. حالا کابوس می دیدم بدون اینکه بتوانم بلند شوم یک چکه آب بخورم یا  اصلا بتوانم دعا بخوانم. صبح هنوز گرگ و میش بود که از شدت ترس زنگ زدم خانه ی یکی از عزیزانم که توی کابوس ها دور از جانش مرده بود. صدایش را که شنیدم قطع کردم و خوابیدم. بعد خواب آیدا را دیدم.  ایران نبودیم ،هوا عالی بود. با بچه ها و آیدا توی محوطه ی یک ساختمان بزرگ بودیم. گفتمش بعد از این همه کابوس بالاخره تورا دیدم. مردی آمد به طرفمان. آیدا پرسید بچه چند روز باید بماند. مرد گفت یک هفته. بعد دست فارس را گرفت تا ببرد. آنجا کجا بود؟ بیمارستان! زدم زیر گریه و با خودم گفتم یک کابوس دیگر! زنگ تلفن بیدارم کرد. 


دوستم دیروز مهمانم بود. خیلی دوستش دارم اما ازینکه آدم‌ها توی زندگی ام توک بزنند خوشم نمی آید. توی اتاق بودم که شنیدم داشت از حسین می پرسید پدرت کجاست؟! یکبار هم از خودم پرسید:چرا هیچ وقت با هم سفر نمی روید؟ بدم می آید ازین جوریدن.عصبانی ام می کند. آدم ها وقتی اینطوری می کاوند قصدشان دلداری و مهربانی نیست. دارند خوراک جمع میکنند برای مکالمات تلفنیشان با شخص ثالث.


مشخص است که امروز خیلی ورم کرده و بداخلاقم. 


خانه به اندازه ی یک ربع کار دارد. برای ناهار هم یک چیز سبک درست میکنم و بعد بچه ها را میبرم بیرون. اگر بی حالی بگذارد. 


سیب زمینی ها را که ریختم توی تابه خیالم راحت شد. از صبح بیرون بودیم برای یک کار اداری و آنقدر فارس شیطنت کرد که رسما مادر آن بچه را  صدا زدند و درحالی که تا شماره ی مادر مورد نظر بیست و نه نفر و معادل سه ساعت زمان مانده بود کار وی را انجام دادند و گفتند شما فقط بروید! من دیگر به کارهایی که فارس کوچولو انجام داد اشاره نمیکنم  .هاهاها 

روح الله و حسین ماندند توی صف و من و آدم کوچولو برگشتیم  درحالیکه به محض نشستن توی تاکسی بیهوش شد و به من فرصت داد که پلو درست کنم با خورشت قیمه و سالاد حتی! و حتی تر خانه را مرتب کنم و حتی کمی وقت دارم که به خودم برسم.  سفره انداختم و ظرفها را چیده ام و توی دلم دارد بدجوری می جوشد بابت خیلی چیزها. 


آیدا خواب مامانت چی بود؟ نگرانی ها را چکار میکردم؟


برای شام بچه ها بلدرچین سرخ کردم . بلدرچین ها را به دستور خانم خانمها نوا بانو گرفتم و  هر شکلی به بچه ها می دهم. پختن توی شیشه. پختن مثل مرغ زرشک پلویی و این آخری مزه دار کردن با پیازو نمک و آبلیمو و سرخ کردن توی روغن کنجد.  ازین هم استقبال شد. واقعا دارم همه ی تلاشم را می کنم که حسین این همه لاغر و رنگ پریده نباشد. خودم نان  محلی خوردم با چای تازه  و پنیر و خرما . فارس آب خواست. تازگی ها وقتی می بیند باقی لیوان آب را به اونمیدهیم که بریزد توی یقه ی  دیگران ! آب را با کوشش زیاد توی دهانش نگه می دارد و قربانی را بغل می کند. همچین که قربانی مورد نظر آمد کیف کند آب را توی یقه اش خالی می کند! بنابراین آلارمی داریم به نام "آب خورده ها! " و با شنیدن این جمله  آدمها از محل  عبور فارس متواری می شوند .


از کندن موهای من هم خیلی خوشش می آید. حتما اگر صبح بیدار شود ازین فرصت استفاده می کند و موها را در دسته های چند تایی می کشد و غش غش می خندد !  من اینطوری بیدار می شوم صبح ها!


حسین دارد بچه رئیس می بیند. من مدیتیشن کردم و بعد از مدتها وسطش خوابم نبرد . استاد و رئیس رسما مدیریت یک پروژه ی جدید را به من سپرد و من؟ گیج .دستپاچه و با حال بد از قضیه ای دیگر گفتم : بله چشم ! کاریست سنگین .


خانم دکتر مدیر گروه این ترم جزوه ی درسی عمومی را عوض کرده بود. یک جزوه ی شترگاوپلنگ که هر چیزی را از هر جایی به هم چسبانده و ضمنا گفته امتحان هماهنگ است که هیچ استادی نتواند مثلا از درس دادن این جزوه ی تهوع آور فرار کند. خود من برای درس دادن این نکبت عظمی و برای هر جلسه اش کلی ساعت مطالعه  کردم  و عق زدم از چرندیاتش که کپی کتابهای دانشگاه پیام نور بود . در کنار این جزوه من حرفهای خودم را می زدم  و هر جلسه معرفی کتاب داشتیم و جلسات بسیاری به دستور خانم دکتر کلاس اضافه رفتیم.  من از بچه ها میان ترم مفصلی گرفتم و نمره ی کمی برای  پایان ترم جا گذاشتم . واقعا مشخص نبود که پایان ترم قرار است چه بلایی سر بچه های مردم بیاورند. بعد شما ببینید چقدر بچه ها راضی بودند و چند نفر آمدند و گفتند به ما درس خواندن یاد دادید و ما را امیدوار کردید و فلان _تازه این ترم من چه حال بدی داشتم خدا می داند _ روز امتحان پایان ترم خانم دکتر آمده سر امتحان ما . می گوید من از شما توقع ندارم امتحان  ما را فرمالیته کردید.

بچه ها منظم و مرتب سر امتحان نشسته بودند. با دقت داشتند جواب می دادند . من به بچه هایم نگاه کردم. لبخندی زدم و رو به خانم دکتر گفتم : به نظر نمی رسد فرمالیته باشد. می رسد؟

خوشم می آید از بچه هایم . آنقدر خودشان را لوس کردند که خانم دکتر داشت اشک می ریخت از شوق.

(دخترکی که نمره ی میان ترمش شده هجده و با پروژه بیست گرفته)_استاد! من علائم نگارشی را بعضی جاها رعایت نکردم. نمره کم می شود؟

:نه جانم! ولی حالا نگاهی بینداز و مهمترین ها را ویرایش کن .

_بله استاد. فارسی حرمت دارد.

(پسری که کارگر یک بستنی فروشی است و اولین بیست عمرش را با ارفاق از من گرفته _واقعا زحمت کشید.واقعا زحمت کشید .واقعااااا) _ استاد!  ممکن است نگاهی به سوال سی و یک من بیندازید؟ یک شک کوچک دارم منتها باقی را مطمئنم!)

:بله حتما . بله .بله درست است .خیلی هم خوب نوشتید.

(نماینده ی کلاس ) _ استاد ! من میانترم دو نمره را کامل گرفته ام .پروژه هم داشتم . کدامشان را اعمال می کنید؟

:تا ببینم وضع برگه ی شما چطور است . نگران نباشید.

خانم دکتر با وجدانی ناراحت خداحافظی کرد و رفت  و هرگز متوجه نشد امتحان اتفاقا خیلی هم زیاد فرمالیته بود. البته نه کاملا.


دیکتاتوری همیشه موجب زیر آبی رفتن  آدمها می شود . من جزوه را کامل درس دادم اما حرف خودم راهم زدم . نمره ی بیشتر را از امتحان خودم قرار  دادم . ببین اساتید دیگر چکار کردند . یکی فقط چهل صفحه از جزوه درس داده و باقی را خودخوان اعلام کرده و گفته به من ربطی ندارد .یکی آمده هر جلسه شعر خوانده و رفته و گفته امتحان خودخوان  و کلی تخلفات دیگر . دیکتاتوری جواب نمی دهد . واقعا جواب نمی دهد .




فارس افتاده توی گوشی من . ویدئوهای قدیمی را می بیند. حرف زدن های بچگانه ی حسین . فیلم گرفتن من از بازی های حسین . نوزادی فارس که که می کند و چشمهایش را  گرد کرده با یک اخم بزرگخسته و سیر و خواب آلود . عروسی برادرک  و کل کشیدن زن ها  و لالایی خواندن من برای فارس .  چرا این همه آواز محلی برای بچه هایم خواندم؟مقصد بعدی  آن زنی که از خواب تاریخی ژن های من برخاسته کجاست؟ نمی دانم.


من خجالتی ام. می دانستید؟ بچه که بودم وقتی مهمان داشتیم می رفتم قایم می شدم. بزرگتر که شدم می رفتم توی اتاقم . فامیل های مامان که می آمدند غوغا بود. یک سری آدم  پر رو  و پر حرف . از آن ی هایی که تازه آن موقع همه چیز به کامشان بود _هنوز م هست. هر جاکه باشند _ اعتماد به نفس عجیبی داشتند و دارند . من همیشه از اینها فراری بودم . بلند بلند می خندیدند .بوی فرودگاه دوبی  و کیک های هل دار مامان قاطی می شد و من اضطراب می گرفتم . دانشگاه رفتم و باز هم خجالت می کشیدم. عروس شدم و خجالت می کشیدم. توی دانشگاه سربه زیر و آرام می روم سمت کلاسم. در جایگاه استاد درثانیه ای دچار دگردیسی می شوم . درس می دهم بی هیچ خجالت و اضطرابی . اگر لازم باشد تنبیه می کنم .می خندم. می خندانم . می گریانم حتی! بعد که تمام می شود به در کلاس که می رسم زنگها ساعت دوازده را می نوازند و من شده ام یک سیندرلای بدون شاهزاده . توی مهمانی خانمی که وصف سخت گیری من سر کلاس و حساب بردن پسرها را از پسرش شنیده بود با تعجب گفت : خواهر خانم فلان هستید شما؟  اگر جای مامانم بودم وقتی دخترم خجالتی بود رفتار درمانی می کردم و حالا که نکردم حواسم را جمع می کردم به یک سری گرگ شوهرش ندهم و حالا که دادم هی نمی گفتم : هیس ! ولش کن. حرف نزن .


دعوا نکنید. خودم می دانم خجالتی بودن نقص است.


تازگیها دارم سعی می کنم بیشتر وعده ها را خام بخورم .ولی بعضی روزها لوس می شوم و رعایت نمی کنم. این رعایت نصفه نیمه  خوب است ولی.


خیلی کار دارم این دوهفته ی پیش رو. کارهای خوب دارم. بروم.


کامتنهای شما در دو پست قبل خیلی برایم ارزش  دارد . یکی یکی جواب می دهم.خیلی ممنونم




صبح بلند می شوم و بعد از نوشیدن آب ولرم برای خودم و پسرها آب پرتقال درست می کنم. پرنده های جادویی همه رفته اند. کلی کتاب خریدم که چرند از آب در آمده اند و من فکر می کنم با آن همه پولی که توی حلق نویسنده های ناامید و نشرهای  پدرسوخته ریخته ام بهتر بود برای خودم چند دست لباس راحتی  می خریدم که تمامشان صورتی و بنفش و ارغوانی بودند . فقط یکی را دوست داشتمفقططططط آب نبات #هل*دار.


روح الله گفته املت. زنگ زدیم فروشگاه تلفنی  اسفناج و پنیر آورده گوجه ها را  ورق ورق می چینم کف تابه . روغن حیوانی؟ کره ی گیاهی؟ روغن کنجد یا زیتون؟ کنجد می ریزم. فلفل سیاه نیمکوب می پاشم. آب جوش آمدهچای دم می کنم توی قوری چینی که گلهای ریز آبی دارد .  سفره ی نخی را فارس کوچولو می برد.حسین پنیر و گردو . گوجه ها را بر می گردانم .سرخ شده اند .تخم مرغ محلی  می شکنم توی تابه و لیموترش برش می زنم. چای میریزم . خرما می گذارم. نان خانگی  تنوری داریم. پر از سبوس .پنج تا لقمه ی کوچک می خورم .سه لقمه نان و پنیر با دوتا خرما و چای. می روم  حیاط برای خودم فرش می اندازم هوا عالیست. توی این هوا تا آخر عمرم که باشد یادیک سالگی فارس و چهار سالگی حسین خواهم افتاد. زمستان قشنگی که سه نفری بودیم مثل زمستان هایی که با مامان تنها بودیم در کودکی.


اسفناج ها را توی حیاط تمیز می کنم برای اسموتی ناهارم. دراز می کشم و چادر نمازی می کشم روی سرم. وقت مدیتیشن است . هوا و وفضا طوریست که  مدیتیت خود به خود به آدم تحمیل می شود. خدا را شکر آقایان گمم کرده اند. نفس می کشم و دلم می خواهد ناهار امروز  را  بی خیال من شوند. حسین پیدا یم می کند. روح الله برای ناهار قیمه می خواهد. کل کل نمی کنم. دوباره دارند کشتی می گیرند سه نفری . قیمه؟ چقدر وقت گیر است این غذا. هی باید ظرف برداری.لپه جدا.گوشت جدا.سیب زمینی جدا. لیموعمانی را بشکنی .دارچین را پودر کنی .کوفت را فلان  کنی .برای پلو زعفران .برای سالاد آب غوره. برای ماست خیار. برای سفره بشقاب . برای چنگال قاشق .  فکر می کنم اسیر شده ام توی آشپز خانه. بچه ها می آیند و سیب زمینی می خواهند. برایشان می کشم و سس خرسی میریزم .

اسفناج ها را از آب می گیرم .موز خرد می کنم. پوست بادام خیس خورده را می گیرم . انجیر خیس خورده هم هست. خرمای هسته گرفته هم میریزم. باید با کمی آب سرد بشود اسموتی امروزم  ولی از املت صبح چنان سیر و پرم که نگو. صدایشان می کنم. ناهارتان آماده است ولی لطفا به من کاری نداشته باشید .

.

.

.

دهانم تلخ است . حالم دگرگون است. نرم افزار ویروسی شده ام؟ ربات خسته ی زنگ زده؟من امروز چطورم؟  نه چیزی نیست فقط بهتر است به تقویم مراجعه شود.



وقتی اتفاقهای تابستان افتاد درباره ی من چی فکر کردید؟ این سوال را ازین جهت می پرسم که یکی از دوستانم آنچه را توی ذهن داشت بدون سانسور بیان کرد و خیلی باعث تعجبم شد. اگر راحت نیستید اسمتان را ننویسید ولی حتما بدون خجالت بگویید چی فکر کردید که برایم خیلی مهم است.

ممنونم


شده ام یک تکه یخ پیچیده در پتو. شده ام سانسورچی . منتها تنها خودم را سانسور می کنم و می نویسم و آرشیو می کنم .و می نویسم و پاک می کنم. و حتی نمی نویسم.روزی که کارهایم تمام شد می آیم و می نویسم . نوشتن مثل یک فاتح بهتر است تا نوشتنی که از سر درد باشد.


دختر آمده یک قضیه ی عشقی را توضیح دهد . نگاهش می کنم. خیلی کوچولو است . می گویم باید بروم آن سمت دانشگاه. اگر وقت داری با من بیا و حرف بزن. راه می افتیم. نصف مسیر دارد توضیح می دهد که از فلانی چه جور بگوید؟ خوشش آمده.عاشق شدهفلان شدهاما طرف نمی داند. من غش کردم از خنده. پس کراش داری؟ غش کرد از خنده . ماتیک قرمزش را خورد و گفت : بله. مثل اینکه . ولی  استاد فکر نمی کردم شما بدانید کراش یعنی چه!

به خودم نگاه می کنم. حق دارد دخترک.


دوستم را با شوهرش آشتی دادم. بعد هم فرستادمشان مشاوره . مردها چرا نمی فهمند زنی که زایمان کرده کلی نیاز روحی دارد. فکر می کنند چون مادر شده دیگر باید بسازد و بسوزد.


خدایا برسان!






حسین دوباره تب کردهبچه ام خیلی لاغر شده و رنگش سفید است. با این  حال این بچه یک فرشته ی بدون بال است .فارس ناقلا و باهوش است .راههای مختلفی برای شوخی و بازیگوشی می شناسد.  هر وقت آب می خواهد باید دقت کنم که وقتی خورد لیوان را از او بگیرم وگرنه باقی اش را یواشکی توی یقه ی حسین  یا روح الله خالی می کند! فکر کن! یک شب فکرش را خواندم . لیوان را گرفتم و گذاشتم روی میز. چراغ ها را خاموش کردم و خانه شد  ظلمات. توی اتاق خواب تاریک فارس مثل فشنگ از بغلم بیرون زد و رفت توی هال . وقتی برگشت لیوان آب نصفه را روی روح الله و حسین خالی کرد. دونفری آنقدر شوکه شدند !! غش کردم از خنده . بله متاسفانه مامانی هستم که ازین کارهای بچه خنده ام می گیرد.

به من احترام می گذارد ولی (:  

 

سالهای زیادیست که گوش شنوای دوستانم  و دانشجوهایم شده ام. همان اول کار بهشان می گویم  اگر فکر می کنی با گفتن رازت  کاریاز من بر می آید نگو! حتی ممکن است عقلم به یک راهنمایی کوچک نرسد اما باز هم  کسی منصرف نمی شود از گفتن. بین این همه ی حرفها تازگیها حرفهای بدتری می شنوم. مردم قاطی کرده اند؟ مردها زن هایشان را با چند تا بچه بیرون می اندازند از خانه . مردهای پیر حتی  دوست خانم میگیرند . شوگر ددی؟ کوفت شوگر ددی . درد بی درمان شوگر ددی .داشتم فکر می کردم به طور میانگین در هفته بار شکایت می شنوم. راستش من به همه می گویم که نمی دانم چکار باید بکنید اما سه نصیحت دارم .بروید مشاور. قوی باشید و احترام ها را در هیچ صورتی تکه پاره نکنید.


آش جویی که آن همه درخواست داشتند این طوری است. جو را با آب مرغ می پزید. جوباشد و نه جوی پرک یا بلغور .پیاز داغ مفصلی درست می کنید.عدس پخته و هویج رنده شده و  اگر دوست داشتید لوبیای چشم بلبلی پخته را به آش اضافه می کنید با کمی رب گوجه فرنگی . نمک و فلفل حسابی . آش غلیظی نیست . روان و خوشمزه. قره قوروت را آخر کار اضافه می کنید و خاموش می کنید. تند وترشو خوشمزه .مفید برای کبد و گوارش و آدمهایی با طبع گرم و خشک.


خانه تمیز است .هوا قشنگ است .کاش فارس کوچولو بخوابد تا بتوانم بروم بیرون.







باور نکردنیست ! خوابی که دیده بودم و دو پست قبل برایتان نوشتم تعبیر شد و آیدا این بین فرشته ی محافظ فارس بود . توی همان ساختمانی که در خواب دیده بودم یعنی عین همان ساختمان با همان سنگ ها و همان ورودی فارس روی سکوی حوض خالی از آب با عمق دو متر و عرض تقریبی نیم متر _به خاطر وجود طبقات داخلی حوض_ و آن همه سنگ های مرمرزاویه دار ایستاده بود که حسین در یک حرکت بی سابقه هلش داد و بچه افتاد داخل حوض . راستش از روز قبل من دلشوره داشتم و بیراه نگفته ام  اگر بگویم بالای پنجاه بار آیت الکرسی خواندم . فارس به پا توی حوض سقوط کرد و صدای فریاد مردم بلند شد. یکی دوید و فارس را سالم از حوض بیرون آورد . مرد هندی عمامه به سر و ساختمان سنگی و حضور حسین و آیدا که احتمالا یک فرشته به جایش نقش بازی کرد . تمام خوابم تعبیر شد اما به خیر. از اضطراب این ماجرا همان لحظه دل درد گرفتم و خوبی اش این بود که لحظات آخر سفر بود و عازم فرودگاه دهلی بودیم . به هرسختی گذشت اما پایم که به تهران رسید سه روز کامل مریض بودم. پرستارم که بود؟ حسین .


کلیدواژه های سفر به هند را اگر گوگل کنید هزاران تجربه بلکه بیشتر جلوی روی شما قرار می گیرد  اما باز هم شما روایت منحصر به فرد خودتان را ازین سرزمین خواهید داشت .  من برگشتم اما برنگشتم و این حس حیرت آور را تنها در سفر خانه ی خدا تجربه کرده ام. این که نیمه شب از خواب بیدار شوی و به نظرت بیاید توی هتلی در آگرا خوابیده ای و  ملحفه های تمیز و صورتی خانه برایت نا آشنا باشد و در خواب و بیداری  بوی ادویه ها و روغن های معطر بشنوی .آنچه در هند دیدم و برایم عجیب بود یا دوست داشتم:

معبد آکشاردام و نمایش درباری سوآمی مهاراج که موسس آشتانگا یوگا بود

همزیستی کاملا دوستانه ی حیوانات و آدمها از سگ و گربه تا مار و میمون و طاووس و خوکچه و طوطی.

تاج محل

تئاتر تقریبا فاخری درباره ی داستان تاج محل و عشق ممتاز خانم و شاه جهان!

قصه های مربوط به خدایان بی شمار هندوها

این که بیشتر جاها با رشته ای از گلهای معطر از تو استقبال می شد

عروسی ها

ساری های رنگارنگ ن

آرام بودن مردم

رنگهای بیشماری که می دیدی و موسیقی هایی که می شنیدی مخصوصا موسیقی مذهبی را دوست داشتم

حرکات رقص ها را شبیه به بعضی حرکات یوگا دیدم

غذاهای گیاهی خوشمزه

صدای اذان زیبایی که در جیپور شنیدم

بعضی صنایع دستی _به پای  وطن نمی رسید_

صبحانه ی پر از میوه های استوایی هتل و پلو خورشت بادمجانی که بعد از شش روز گیاهخواری در رستورانی در جیپور خوردم.

بازارهای محلی

چای ماسالا

پیراهن سفیدی که رویش پر از طاووس های گلدوزی شده ی قرمز و سبز است و از برند هندی مکس خریدم _برندی برای طبقه ی متوسط هند_

فیل های مهربان و بی حال و خسته ای که توسط یک کمپانی و با قراردادی چند ساله و با رنگ گیاهی نقاشی می شوند و هرکدام به اندازه ی چند میلیون روپیه ارزش دارند_معادل یک مرسدس بنز_

مردم قائل به مذهب جنی ها که  استفاده از هر نوع وسیله ی مادی را حرم می دانستند حتی لباس ! این مردم تابستان و زمستان ی مادرزاد بودند !! هم معبد داشتند هم محترم بودند .


همین ها فعلا و راستی تاراخانم جان رمز لطفا. دلم برای قلمروت یکذره شده!



زندگی  اجتماعی ن در یک قرن اخیر خیلی شبیه بازی های رایانه ای شده! هر چقدر که پیش می رود  گره ها و چالش های بازی سخت تر و بیشتر می شود . آدم ذخیره ی جانش کمتر می شود و خیلی ها هستند که ترجیح می دهند یک جایی بالاخره بازی را تمام  یا نیمه کاره رها کنند.قصه از چالش ساده ی پرسش دختر و مدرسه ؟ شروع شده دختر و دانشگاه؟ دختر و کار بیرون؟ دختر و کاری غیر از معلمی؟ دختر و رشته ی فنی؟ مادر و کار؟ مادر و سمینار؟ این پرسش ها را نه تنها باید مادر یا خانم مربوط پاسخ گوید بلکه در مقابل شدائد و مصائب متقابلش هم بایستد و حالا که می خواهد درس بخواند یا کار کند دندش هم نرم !

این چالش برای من به نقطه ی سختی رسیده خیلی ها می گویند تا همینجا هم که رسیدی خوب است ولی از نظر من خوب نیست. من خودم را با کسی مقایسه نمی کنم ولی آنها من را با دختر عمویی مقایسه می کنند که چون هفته ی قبل از امتحانات نهایی نامزدی گرفته بود و داشت کارهای عقدش را می کرد امتحانات نهایی را نرفت و درسش همانجا متوقف شد. یا که ترم ششم کارشناسی باردار شد و درس نخواند یا دوستان خودم که ارشد گرفتند و در مدرسه ای خوب معلم شدند. من خودم را با بالا دست هم مقایسه نمی کنم . آدم رقابتی و مقایسه گری نیستم اما از راه خودم نمی توانم متوقف شومخیلی کار دارم . خیلی . بازی به نقطه ی حساسی رسیده و من احتیاج به دستهای زیاد و مغزهای زیادی دارم حتی!


بالاخره خانه بعد از سفر تمیز شد و همه چیز سر جای خودش آرام گرفت . اسفند به خانه تکانی بگذرد؟ نه هرگز . من کلی کار دارم و خانه تکانی را گذاشته ام برای سه روز آخردارم از خدا کمک می طلبم با التماس بلکه  نیرو پیدا کنم برای تمام کردن کارهایم. باشد خدای مهربان؟ خب؟


خیلی ممنون



اتاق بچه ها هم تمیز شد . کمد و تخت را کشیدیم کنار و خالی کردیم و تمییییز تمیییییز کردیم. دو پاکت  زباله ی بزرگ هم اسباب بازی و لباس کنار گذاشتم که برای بخشیدن مناسب است . یک خانم میلیاردر یعنی بدون شک میلیاردر که فقط ماشین زیر پایش  قیمت خانه ی ماست به من گفته لباس های حسین را بده پسرم بپوشد.شما که لباس های خوبی می خری زود به زود هم می خری. از خارج ! هم می خری .ما چرا پول بدهیم !!! چشم خانم محترم. بیا پول نده. واقعا خجالت هم  خوب چیزی است .  توی این اوضاع بدی که مردم دارند تو باید دستگیر باشی حالا چشمت دنبال این چند تکه لباس است که سهم بچه ی خدمتکارهاست؟. خانم از اقوام من نبوده و نخواهد بود ضمنا.


آدم کوچولو را هنوز از شیر نگرفتم و هیچ ایده ای ندارم که کی بتوانم اینکار را بکنم. مامان مامان های قشنگی هم می گوید. به موقعش هم حسابی از آدم زهر چشم میگیرد.وقتی از بیرون می رسم می پرد توی بغلم و حسابی  بوسه بارانم می کنم اما وقتی چیزی به کامش نباشد هر جوری که بتواند بداخلاقی می کند تا حساب کار دستم بیاید.


ناهار بچه ها پلو خورشت است و خودم قرار بود اسموتی توت فرنگی و موز و سیب بخورم که  مخلوط کن کار نکرد. موز و توت فرنگی خوردم  به عنوان  اسموتی بالقوه.


دلم فقط آش ترش می خواهد و میوه. معده ام اصلا موافق غذای سنگین نیست.صبح آب پرتقال. ظهر اسموتی.شب نان و پنیر. از تخم مرغ بیزارم . با گوشت قهرم که قهر به موقعی هم هست . مرغ و ماهی هم نه! ازین حالات شبه حاملگی ام خوشم می آید و خدا را شکر که حامله نیستم.  واقعا کشش  ندارم  دیگر از جانم بگذرم.





پیام یکی از دوستان وبلاگی لبخند به لبم آورده و لبخند به قلبم حتی و تا ناکجای روان تاریکم را روشن کرده


صفحه را باز کردم که برایتان بنویسم با آب قلمی که روغنش را جدا کرده اید و با جوی پخته و عدس پخته و نعنا داغ فراوان و چغندر پخته ی پوره کرده آش جوی مردافکنی درست کنید و  لحظه ی آخر داخلش قره قوروت بریزید و سیر رنده شده ی تازه را هر کسی توی بشقاب خودش بریزد.آخ نگویم برایتان . آن آش روان اما لعاب دار. شیرین اما ترش و قاطی شدن طعم نعنا داغ و سیر تازه با روانتان چه می کند!  ان شاالله که کمی سم زدا هم هست .


من اینقدر بابت خانه تکانی غر زدم که نگو . بعد یکی از همین روزها شوگر نازنینم  شاخ غول را برایم شکست . کتابخانه را کاملا تمیز کرد. ورق به ورق و ذره به ذره . دیگر با خانه تکانی مشکلی ندارم .البته ان شاالله باز هم .


امروز روز چهارمی بود که همراه حسین و در پوشش مربی جدیدشان رفتم  مدرسه . مدیر مدرسه با معلم و دو نفر از  بچه ها با یک کیک نارنجی بزرگ آمدند دیدن حسین و دنبال من مثلا که مربی جدید باشم . بعد فارس به بغل و همراه حسین رفتیم مدرسه در حالی که حسین حالش بین گریه و این ها بود . هر ظهر با خوشحالی می گوید فردا هم بیاییم خب؟ هر صبح با گریه بلند می شود که مدرسه نمی روم . منتها ما آرام آرام آماده می شویم و خوراکی برمی داریم _من و فارس کوچولو _ بعد هم حسین لباس می پوشد و همراه ما می آید. ظهر هم برگشتنش مکافات است . تا نفر آخر که اسمش محمد حسن است نرود خانه حسین هم نمی آید  و اینطوری است که ما ساعت دوی ظهر هلاک و گرسنه به خانه بر می گردیم . بچه تنها دوهفته ی دوم و سوم مهر را مدرسه رفت و من به حس مادرانه ام  اطمینان کردم و به حسین و خودم استراحت دادم . چیز زیادی هم از دست نرفتهفقط می بینم که آرامش و اطمینانش برگشته و راستی دونفری خیلی چیزها را تمرین کردیم این مدت از باغبانی و گلکاری تا آشپزی و مکانیکی و یادگرفتن حروف الفبا.


برای فردا یک قرمه سبزی م بار بگذارم و آنچه را باید تحویل نشر بدهم آماده کنم . نود درصد اوقات نیمه خوابم. خیلی چیز ها هم فراموشم می شود. دست راست و چپم  را هم گم  می کنم حتی . خیلی چیزها هم فراموشم می شود . باید کدام دکتر من را ببیند؟


بعد از ساعتها راه رفتن و آشپزی _هویج پلو و سوپ شیر و سه بار صبحانه برای  آدمهای خانه _ بالاخره  حوالی چهار بعد از ظهر وقت شد که دراز بکشم  . از سر سجاده خودم را کشیدم به سمت تشک نرم کنار هال و با چادر نماز صورتم را پوشاندم. بچه ها داشتند توی اتاق دیگر با پدرشان بازی می کردند.از حیاط صدای گنجشک می آمد. چشمهایم را بستم و رویا بافتم .


آدم هی بیشتر و بیشتر زندگی را می پذیرد . شاید چون کمتر و کمتر نفسی می ماند که سخت بگیرد و خودش را بابت شرایط آزار بدهد . اگر مثل قبل بود ازینکه چرا بابت در هچل افتادن آدم پست قبلی خوشحالم خودم را حسابی سرزنش می کردم. مثل قبل نیست. خب من به اینجا رسیده ام و اوضاع همین است.  اگر مثل قبل بود برای هدف "همیشه مثل دسته ی گل بودن خانه " هی آدمهای جور واجور را  راه  می دادم به خانه ام یا ساعتها بیدار می ماندم و تمیز و مرتب می کردم. مثل همیشه نیست. خانه فقط روزهایی که شوگر می آید تمیز است. روزهای دیگر معمولی است و این مثل همیشه نبودن خیلی خوب است.  فقط مساله این است که یک چیز دیگر هست که مثل همیشه نیست و آن صبر و حوصله ی من درباره ی روح الله است و دارم به سختی تحملش می کنم .


امضا


یادی هم بکنیم از فاطمه خانم:

هاها

 مدت زیادی به اسم خواهر کوچکش که طفلی خیلی فقیر است _درحال که فقیر نبود_ از من لباس های در حد نو می گرفت .توضیح اینکه سایز من به فاطمه خانم و دخترانش نمی خورد اما به این خواهر می خورد. خلاصه می گرفت و می گفت ثواب  دارد . خلاصه بعد ها لو داد که مانتوهای شما را هر کدام به خواهرم دویست هزار تومان فروختم!!! ننه! فقط میزان سوء استفاده ی این بشر را دارید؟  از طرفی  هی درباره ی دختر نوجوان طغیانگرش برای من داد سخن می داد و در یک مجلس چقدر کیف و کفش  برند از من گرفت که بروم بادخترم صلح کنم آینده اش خراب نشود بعدها دختر خیلی اتفاقی لو داد مامانش هیچ کدام را به اونداده است.

یعنی این آدم اینقدر برای من خرج می تراشید و پول می گرفت خسته ام کرد. چقدر پول می گرفت خدا می داند. گونی برنج و شوینده و گوشت و رب خانگی و حبوبات و شکر و هر چه که توی خانه داشتیم سهم مطلق او بود و من آن زمان چاره ای نداشتم چون شوگر نبود. یکی دیگر هم بود به اسم هاجر . هاجر هم  همچین آدمی بود منتها بی قید تر . به شما بگویم آمده چهار جفت کتانی داشتم سه جفت ویتنامی و یک جفت برند . سه تایش را فاطمه خانم گرفت _یکی را مثلا اشتباهی برد سر یک اشاره ای که مامانم کرده بود! _ یکی را هاجر آمده گرفته برای دخترش که توی مسابقه ی ورزش بپوشد و  چهار ماه است رفته که برگردد. البته من که می دانستم هاجر نمی آورد و اگر می آورد من دیگر دلم نمی خواست کفش پا خورده را بپوشم اما گفتم ببینم چکار می کند .

این ها هم یادم آمده چون فاطمه پیام داده دم عیدی پول بریزید برایم من هم میایم کارهای عیدتان را می کنم.


در عوض شوگر قند و عسل است و شیر و شکر هم . خدایا شوگر را برای من حفظ کن و من را هرگز محتاج آدمهای آن شکلی نکن دیگر.مجبور بودم. مجبور. باید پایان نامه را تمام می کردم .


امروز حسین بدون من رفت مدرسه و من  به اندازه ی یک فاتح خوشحالم . دارم تند و تند خرابکاری های روز جمعه ی آقایان را درست می کنم تا بعد بنشینم و کمی به کارهای خودم برسم. ناهار؟  اگر بچه قرار نبود از مدرسه برگردد ناهار املت بود حالا ولی باید فکری کرد.


آخرین نفر از آدمهایی که تابستان امسال آن همه اذیت کرد در یک هچلی افتاده.یعنی در یک هچلی افتاده.حسابی حالش گرفته است و من چرا دروغ بگویم ازین اتفاق انرژی گرفتم . وقتی آدم بداند کارما کار خودش را می کند آدم هم به کار خودش دلگرم تر می شود.


هفته ی خوبی را شروع کنید.


صبح
نشسته ام بغل لباس های شسته . تیشرت سفیدم را برمی دارم. سه تا نوار سرخابی و صورتی روی تیشرت هست و بالای نوارها نوشته :از هیچ شروع کن . خوب است اگر بلند شوم و همین حالا بپوشمش و روزم را شروع کنم اما وقت ندارم. روز سردیست. آفتابی و سردددد. سه نفر کارگر توی حیاط گلهای فصلی می کارند . بدو میروم توی آشپزخانه . کتری قل قل می جوشد. چای دم می کنم برای کارگرها . گوجه رنده می کنم توی تابه ی استیلی که دسته ی طلایی دارد . گاز را روشن می کنم. میروم سراغ لباس ها . سرت را بالا بگیر. روی تیشرت خاکستری نوشتهبا فونت ریز . سرهمی های فارس را جدا می کنم. شلوار های بچه گانه جدا . بلوزهای بچه گانه جدا. لباس های خودم جدا. بدو می روم توی آشپزخانه .گوجه ها جوشیده اند و آبش تبخیر شده روغن میریزم. نان در می آورم. سفره و استکان و شکر پنیر . تخم مرغ می شکنم  .  فلفل سیاه می پاشم و به حباب های ریز سفید خیره می شوم. دینگ موبایل داد می زند که وقت خیره شدن به حباب املت را نداری .گاز را خاموش می کنم. می پرم شانه برمی دارم و میروم توی پاسیو تا موشانه کنم . امروز سبکبارم . چند تا کار سخت را رد کرده ام و لگدی حواله ی همه شان کرده ام چون مطمئن هستم  بیشتر کنار بچه ها بودن حالم را بهتر می کند.چون حسین  بچه ی پنج ساله ی من است و این وظیفه ی من است که بیشتر و بیشتر در خانه با او باشم .چون فارس هنوز دوسال دارد و به من چه که کسی دیگر در این شهر بلند نمی شود و همت نمی کند تا گوشه ی کار را بگیرد. چون این همه سرمایه در این شهر ثروتمند هست اما به من می گویند بخش حقوق دانشجویی کار را حذف کنید و از بچه های مردم رایگان کار بکشید. رایگان؟ توی این اوضاع؟ توی این شرایط بچه های مردم برای شما دوسال رایگان کار کنند؟
کار را از حالت طرح دانشگاهی و دانش بنیان خارج کردم و خودم با چند نفر به شکل محدود  انجامش می دهیم .  این همه سروکله زدن با آدمهای مفت خور و حسود هم ندارد. موهایم را می بافم امروز . توی آینه به خودم نگاه می کنم .به نظرم امروز قشنگم ! برای خودم ماتیک میزنم. شلوار سفید سندبادی می پوشم که تویش پراز فیلهای سیاه است. تیشرت خاکستری را در می آورم.به بافه ی موهایم گل صورتی می زنم . ازپشت پرده ی تور کارگرها را نگاه می کنم . گلهای بنفش و سفیدگلدانهای سفالی کوچک.  فرچه و رنگ سفید برای داربست های حیاط . صبحانه ی کارگرها را می گذارم دم در . حسین با کارگرها احوالپرسی می کند و برایشان می برد. با حسین برنامه میریزیم. باید دوصفحه دایره المعارف بخوانیم. آرزو بنویسیم. آشپزی کنیم. زمان با کیفیت داشته باشیم .باید توی تخت بخوابیم و من برایشان قصه بگویم . باید حواسمان باشد که خاطره هایمان را بنویسیم . و در آخر روز باید اجازه بدهم با موبایلم بازی کند و کارتون ببیند. تا وقتی دوتا بچه ی کوچک توی خانه دارم دلم فقط  خانه را می خواهد. امروز چی بپزیم؟  در یخچال را باز می کنم. کمتر پیش می آید که تصمیم نگرفته باشم  از شب قبل. هر چقدر با نفسم می جنگم فایده ندارد. دلم پلوخورش بادمجان می خواهد.اصلا از آن لحظه ای که زنگ زدم فروشگاه تلفنی و بادمجان محلی گرفتم  داشتم دقیقا به لحظه ای فکر می کردم که خورشت جا افتاده   و من در قابلمه را برمی دارم بعد الکی خودم را گول می زدم که کبابی می کنم و کشک و بادمجان درست می کنم  ان شاالله  ،  که خب نخواست خدا (:

ظهر
توی آشپزخانه ایستاده ام.داد میزنم ناهار! فارس کوچولو بدو می آید توی آشپزخانه . سفره ی نخی را میگیرد و می دود تا جلوی تی وی پهن کند. حسین از کنارش رد می شود و  مثل همیشه با کلام نوازشش می کند : آ خووودااااییییااااا .  من گرسنه ام.  چرا این هم گرسنه ام؟ چشمهام دارد سیاهی می رود و دستم می لرزد . الان است که غش کنم از گرسنگی. حسین بشقابها را برده و برگشته تا دوغ ببرد. سبد سبزی را می دهم به فارس و از ترس اینکه به جای غذا  سبزی و دوغ بخورد  قابلمه ی پلو  و ظرف خورش را برمی دارم و می دوم توی هال خصوصی. ای خدا دارم غش می کنم از گرسنگی. ساعت از دو گذشته صبحانه چی خورده ام؟ یادم نمی آید .برای بچه ها غذا می کشم. هر دو گرسنه اند.  پلوی نرم پر از زعفران همانطوری که حسین می پسندد و خورش بادمجان نارنجی و طلایی. بادمجانهای شیرین سرخ شده در روغن محلی .به جای یک ماه گذشته گرسنه ام. دستهام با شدت بیشتری می لرزد. یک قاشق غذا توی دهنم می گذارم و پرت می شوم توی بچگی . یواش بخور. یواش بخور. نه ولش کن بخور! توی دلم با خودم حرف می زنم. بچه ها بازی می کنند و غذا می خورند. من گرسنه ام .حسابی غذا می خورم . منتظرم لرزش دست تمام شود یا گرسنگی ام کم شود. آخرش دست می کشم و دعا می کنم که پیغام سیری هر چه زودتر خودش را برساند. سفره را جمع می کنیم. مسواک نزده  یک لیوان دوغ می خورم و  می پرم توی راحتی قرمز. بچه ها می آیند خودشان را توی بغلم جا می دهم . ابر شدهتاریک است .  بخوابیم.  حسین می گوید اول شکر مامان قشنگم . می گویم ممنونم خدایا تو به من حسین و فارس دادی. حسین می گوید خدایا واقعا شکر چون مامان گل و بامزه ای به من دادی. فارس  می رود روی لبه ی مبل . خودش را می اندازد روی دلم. داد می زنم . خوابم می آید و بدخلقم  و این اتفاق مدتهاست نیفتاده یعنی مدتهاست نه ظهر خوابیده ام نه اینطوری قند  خونم افتاده نه این همه پرخوری کرده ام . داد ولی زدم  گاهی . فارس فکر می کند بازی است. غش غش می خندد. به زور توی بغلم نگهش می دارم تا خواب برود.  برای حسین بوسه می فرستم و اشاره می کنم که بخوابد. چشمهایم را می بندم تا  بیقراری بدنم کم شود. مثل اینکه  مد شود و موجهای دریا بخزد بالاتراینطوری خواب دریافتم لحظه های آخر یادم آمد صبح فقط یک استکان چای تلخ خوردم. نفس تند وعمیقی کشیدم و خوابیدم.
عصر
بچه ها خوابند. مدتهاست  خواب عصر نداشتم . بلند می شوم.دست و رو می شورم و مسواک می زنم. پنبه و گلاب را بر میدارم.می کشم به صورتم . آهسته و آرام توی آشپزخانه می چرخم . باید جمع کنم و ظرفها را توی ماشین بگذارم . پلو خورشت را توی ظرف کوچکتر می ریزم. ماشین ظرفشویی را پر می کنم .  کتاب بر می دارم. عذاب وجدان گرفته ام ازینکه ظهر داد زده ام. میخواهم بچه ها را ببوسم . به خودم نهیب می زنم که ولش کن.برو لم بده و کتاب بخوان وقتی بیدار شدند وقت هست که بوسه بارانشان کنی. از طرفی اگر الان ببوسی بیدار می شوند. اوهوی!
پاورچین از کنار بچه ها رد می شوم .می روم توی اتاق و روی تخت خنک و تمیز حسین .سر می گذارم روی بالشی که پر از ابرست . حسین می گوید: اول شکر . من می گویم خدایا شکر! تو به من حسین دادی. تو به من فارس دادی !  کتابم را باز می کنم و میروم برای سفری دیگر!



دم غروب توی باد سردی که اصلا شکل بادهای اسفند نیست  داشتم می رفتم خانه. هوا آبی  پررنگ و نیمه ابری بود.صدای اذان که از هرگوشه بلند شد چشمم افتاد به هلال نازک ماه رجب . حس خوبی دارم . دلم می خواهد این سه ماه قشنگ را همانطوری بگذرانم که باید باشد . دلم مهمانی شب عید هم می خواهد ولی مطمئن نیستم .  عدم اطمینانم از مهمانی گرفتن همیشه و همیشه به خاطر اذیت نشدن بچه هاست وگر الان سه سال و نیم است  خانه ی تک تک خویش و قوم مادری ام رفته ایم و مهمانی ندادیم. کسی هم حرفی ندارد. اگر من بگویم مهمانی همه با مهربانی و ملاحظه در می آیند که تو بچه ی کوچک داری . حالا فعلا فکر کنم و مردد باشم همچنان . شوگر هم کمک کند و کم کم خانه رابتکانیم بی حرف پیش و تمیز و مرتب وارد سال نو شویم . دلم می خواهد این پاکیزگی روحی هم باشد. سال سختی بود با چالش ها و پروژه های خیلی سخت که هوشمندی و توکل و صبر و قدرت را همزمان می خواست. امسال یعنی خانواده ی من پروژه باران بود و تمام این قصه ها نتیجه ی صفر یا صد داشتند .


مامان من ابدا آدم ناصحی نیست اما امروز نصیحتم کرد!  حالا که فارس را از شیر گرفتی  چند ماهی فقط به خودت برس ! این به خودت برس مامان واقعا جنبه ی بخور و بخواب فرزندم نداشت . منظورش این بود که اراده ات را قوی کن و هر روز ورزش کن و خیلی به بچه ها برس. من هم گفتم چشم.


فارس را به لطف توصیه ی خانم ترمه از شیر گرفتم . ضربتی و سریع. الان سی ساعتی هست که شیر نخورده و به نظرم خیلی مرد شده توی همین ساعات . دیشب فارس کمتر از سه ساعت خوابید و ما صبح آفتاب نزده پتو پیچش کردیم و با ماشین بردیمش خیابان گردی تا ساعت هفت. شیر کاکائو و سنگگ داغ و برشته هم خورد توی ماشین و برایش هاپو پیدا کردیم که ببیند و فکرش منفک شود. محکم زد روی شانه ام و بعد خودش را انداخت توی بغلم و با درد چند دقیقه ای گریه کرد. وقتی رسیدیم خانه انگار نه انگار . مثل همه ی بچه های دنیا سرگرم بازی شدو ساعت یازده هم  روی قالی هال خصوصی دراز کشید و چشم بست و خوابید. امشب چکار کند نمی دانم. بنشینم سوره ی ابراهیم بخوانم دوباره و از خدا کمک بخواهم که بچه اکم  به صحت و سلامت و آسایش این مرحله را رد کند.


برای دردهای عضلانی وحشتناکی که دارم باید بروم دکتر. برای افت قند خون ناگهانی هم باید بروم دکتر. بعد از چند سال شیردهی و بارداری و زایمان باید خیلی جدی چکاپ کنم. هفته ی پیش رو هر روز کارگاه مقاله نویسی دارم. برای سفره ی هفت سین ایده دارم. پاسیو را می خواهم تبدیل به گلخانه کنم دوباره . و همه ی اینها را قبل از سال نو باید انجام بدهم .خسته نباشم .


آخر اسفندتان خیلی قشنگ باشد الاهی




 معبدی که درکوهستان میمونها به پنجاه روپیه ی ناقابل کف دستم را دید به من هشدار داد که همیشه طرف ناخوشایند اتفاقات را می بینی و  مثبت فکر نمی کنی . راستش با حرف نارنجی پوش که هیبت عجیبی داشت مخالف نبودم اما موافق هم نبودم. ولی دیروز که با شوگر شروع کردیم به تمیز کردن کمدها دیدم حرفش بی راه هم نبوده ! از صبح که دنبال شوگر رفته بودم  تاکید کردم امروز خیلی کار داریم. کمدددددهههههاااااا را باید به همین غلظت تمیز و مرتب کنیم. با کمد روح الله شروع کردیم. سر جمع دو دقیقه هم نشد. من یک ماه قبل تمیز کرده بودم و اصلا توقع نداشتم این همه مرتب باشد. بعد کمد خودم که پنج دقیقه طول کشید آن هم به خاطر جمع کردن لباسای زمستانی. شوگر خنده اش گرفته بود. رفتیم سروقت کمد جانمازها. تمیز و مرتب بود البته در کسری از ثانیه فارس برایمان  کار تراشید. بعد رفتیم سر وقت کابینت ها . یک جورهایی بچه بازی بود. همه مرتب بودند. حاصل حضور شوگر و عدم حضور فاطمه خانم و حاج صغری و هاجر و سایرین . خودم هم  عادت دارم گاهی دستی به سرو رویشان بکشم . مانده چند تا کار کوچک و شستن آشپز خانه و فرش آشپزخانه. حالا دستی هم به لوسترها خواهد کشید شوگر _بی حساب پیش و ان شاالله و فلان ) منتها مطلب این است که من تصوری فرای وحشتناک داشتم از وضع خانه.  من دارم توی این خانه زندگی می کنم بعد فکر می کردم خانه افتضاح است. ها؟


باید روی هوشم کار کنم. جدا باید روی هوشم کار کنم.اگر بشود کاری کرد.


دو روز است که باز هم همراه حسین می روم مدرسه . امروز بینش رفته ام و کارگاه برگزار کرده ام . مقاله های بچه ها به جاهای خوبی رسیده همه ی گروه چشمشان به این کارگاه است  که ببینند ما چه کردیم. خدایا به خیر کن.


خواهرک را ببریم در شهر یزد پیاده کنیم تا هفت سال بعد یک پزشک  تحویل بگیریم. پروژه ی تحصیل بچه که داشت به  یکی از کشورهای اروپایی منتهی می شد به یزد ختم به خیر شد شکر خدا . در این شهر هم تنها من ماندم از بچه ها. همیشه بچه ی لوسی بودم . گمانم تا باد چنین بادا!


فارس کوچولو کاسه ی پلو به بغل خوابیده. از شدت خستگی خواب رفت ولی کاسه را محکم نگه داشته! برنامه ی ما این است. هر صبح نان تازه و شیرکاکائو و پنیر می خریم و پیش به سوی  مدرسه. وسط روز اگر گریزی داد میروم خانه و ناهار آماده میکنم. امروز هم برای فارس پرستار گرفتم توی مدرسه بچه را نگه دارد من بروم دانشگاه. جلسه ی شیرین چیدن طرح اصلی مقاله های بچه ها. بعد هم آمدیم خانه و بدمزه ترین قرمه سبزی دنیا را خوردیم که اتفاقا خودم درست کرده بودم. خانه را مرتب کردم و منتظرم ماشین لباسشویی کارش را تمام کند  .  


اگر شما هم کابوس این را دارید که مامان خوبی نیستید  یا دوست دارید مامان خوبی باشید این کتاب را بخوانید. برای من عالی بود. میخواهم عاشق بسازمت! دکتر محمد حسین فلاح. انتشارات شهد علم



دیشب در چنین ساعتی سبزی حسابی سرخ شده ی معطر را به پاتیل گوشت و لوبیا و پیاز داغ نیمه پخته اضافه کردم و گذاشتم تا صبح توی دم بپزد بعد شروع کردم به سرچ کردن که لیمو درسته را اگر توی خورش بیندازم تلخ می شود یا نه! که نفهمیدم آخر و نینداختم.  مردم فقط از قرمه سبزی های سیاهشان تعریف کرده بودند. پز ندادم؟ یک نذر کوچک بود از طرف آن عزیزترینم برای  چند نفر کارگر که با خودمان بیست و چند نفری می شدیم . نتیجه هم خوب شد مخصوصا ته دیگ سیب زمینی!


صبح دیدم هوا خوب است . ناهار هم دارم . بچه ها هم سرگرمند. پدرشان هم هست . زدم بیرون. یک ساعتی پیاده توی خیابان رفتم و غش کردم برای  هوای لطیف ابری و نیمه بارانی اسفند.بساط ماهی و سبزه و خرید عید هم بود.


از عصر آخرین فاز خانه تکانی را شروع کردیم. همان تغییرات پاسیو و شستن آشپزخانه و پرده هایش و فلان و فلان. تا فردا شب لااقل ادامه خواهد داشت! از خستگی خوابم نمی برد. له شدم اما توی خانه بالاخره بوی عید پیچیدهچه جور هم .


به جای سبزه بذر ریحان کاشتم که بعدش بخوریمش. همیشه به این قضیه ی سبزه اعتراض داشتم. قبل ازینکه مد شود اعتراض داشتم . میم ش را فقط ببینید. بالای بیست تا ظرف سبز می کند . برای مرده و زنده سبزه می برد و توی هر اتاق سبزه می گذارد. اولین سفره ی هفت سین زندگی مشترکمان را با ریحان توی گلدان سفالی چیدم. کاش عکسش را پیدا می کردمعالی بود. خیلی سالها هم نچیدم  . در سالهایی میم ش مجبورمان می کرد سر سفره ی او سال را تحویل کنیم_انگاری ما خانواده نداریم و خدایی  سایرین ازین قانون تبعیت می کنند _ و باقی سالها  روح الله ترجیح داد تحویل سال در سفر باشیم چون من واقعا مخالف بودم که سالم را با دیدن ریخت این ها شروع کنم. امسال اینجاییم . (این جمله ی دو کلمه ای یک طومار است.گریه)


اگر به کارما اعتقاد داشته باشم باید بگویم من توی وبلاگم حتما وسط غرغرها چهار کلمه حرف خوب هم زده ام. تو را به خدا ببینید. چه همه دوست خوب پیدا کرده ام ؟چنین دوستانی به عمرم نداشتم . هرگز و هرگز!


قورتتان بدهم.شب خوش!


فکر می کنم کمتر این اتفاق در زندگی آدم می افتد! اینکه برسی به یک دوراهی یا چند راهی مشخص و واضح و چند آینده ی متفاوت جلوی رویت باشد. معمولا اتفاقات درهم تنیده اند و همه به هم مربوط می شوند به هر طریق . اما گاهی اینطور نیست . مثل الان من . می توانم نفرتم را قورت بدهم و باز هم مامان بشوم . مامان  شدن در خاورمیانه!!! عموما به تو قدرت می دهد . برای خودت ملکه میشوی و سربازهایت عاشقت می مانند!  می توانم بمانم اما نفرتم را قورت ندهم . این یکی خیلی نفرت انگیز  و سخت است . اینطوری آدم هیچی نیست . نه ملکه . نه زن . نه معشوق. نه هیچی. هیچ حتی عروس نیست و جاری هم نیست !  می توانم بروم . بچه هایم را بردارم و بروم . این یکی پول می خواهد اما خیلی قشنگ است !  می توانم کاملا انصاف بدهم که حقش هم همین است اما درصد ممکن بودنش را نمی دانم  و در کنارش  دلتنگی بچه ها  هم هست . راه دیگری نمی شناسم . هر راهی باشد باید من کنار بچه هایم باشم که بدون بچه ها معنا ندارد وجود من .


با زبانی تند و تیز مدام اطرافیانم را  سرزنش می کنم بابت برگشتن تابستانم . یک جورهایی به من نزدیک نشوید هستم . اما با بچه هایم  کیف می کنم. درد و بلایشان به جانم.


داشتیم سه نفری فیلم می دیدیم که اشکم در آمد.فارس اول با تعجب گفت :مامان! گفتم چشم . یک دقیقه بعد دوباره اشگم در آمد.فارس با ناراحتی گفت مامان ! گفتم باشد پسر مهربانم . بار بعد که اشکم در آمد فارس غرید:مامان !  با حسین غش کردیم از خنده. محکم بغش کردم و چلاندمش . حس فیلم هم به کل پرید . ترجیح دادیم بخوابیم.


همه ی کارهای عید یک طرف . آنجا که همه کار تمام می شود و آدم باید بچه هایش را ببرد مو کوتاه کنند یک طرف. قلبم تند می شود از خوشحالی . نمی دانم چرا این همه این کار را دوست دارم. به حمام بعدش فکر می کنم و اینکه دسته گل شده اند و با سر تازه اصلاح شده و لباس منزل تمیز بی خبر ازینکه من دارم قربانشان می روم دراز کشیده اند و دارند تی وی نگاه می کنند . توی خانه هم بوی کته ی ساده با مرغ بدون رب پیچیده باشد . چنین چیزی.


روح الله قدر من را ندانست . خانواده اش هم .آن وقت ضربه اش را بچه ها بخورند؟ به درک که ندانستند . افتاده اند توی منجلاب از دردسرهای متوالی و لجشان می گیرد از من. بگیرد . به جهنم.  خیلی هم خوشحالم . خب حالا خیلی نه. بیشتر بی تفاوتم .اما خوشحال هم می شوم گاهی . آخرین ضربه را دربین گناهکاران پرونده ی تابستان روح الله خورد و آنچه که به شدت از او هراس داشت اتفاق افتاد.


نامه تمام!


سرد شدهسرد شده خیلی سرد شده و اسفند به جای تمام زمستان سرد شده و باد و باران دارد. جاهای دیگر هم که برف . خدا را شکر فقط خدا کند گلهای فصلی و آن یکی خرمالوی عجول توی باغچه دوام بیاورند . وقتی حالم بد است فکر می کنم دوام آوردن سخت است مثل الان  اما  حالم خوب می شودو دوام می آورم. دوام می آورم اما از خودم کم می شود . خیلی کم می شود .  جنس این کم شدن ها را اگر ندانید نمی شود توضیح داد برایتان فقط می توانم دعا کنم هرگز نفهمید الاهی!


,یک خانواده را می شناسم که مرد خیلی سختگیری داشتند. ازینها که قانون خودشان را به همه تحمیل می کنند. مساله این بود که خانم خانه  رگ و ریشه ی اشرافی طوری داشت و آقا یک آدم خشن با پول  معمولی اما بدون ریشه ی آنطوری بود . کل تک و طایفه و جد  و آباءش توی  مهمانی یک مدل غذای ساده می دادند و یک نوشابه باز شده با نی می دادند دست هر کسی . به امید نان و نوایی  با خانم ازدواج کرده بود. من نمی دانم از این ازدواج چی نصیب آقا شد اما می دانم سالها زنش را بابت علایقش تحقیر کرد . زد و آقای خانه مرد .   اهل خانه آزاد شدند. مراسم ختم آقا یک فنجان قهوه دادند فقط . هفتمش  پذیرایی. سه هفته اش غذا هم دادند . سالگردش دیگر یک مراسم مجلل بود! یعنی  این سیر صعودی انگار همزمان با باور آرام آرام مرگ مرد خانه شکل گرفت . الان؟ واقعا دهان من یکی باز می ماند از ریخت و پاش ها . لباس را طراح باید طراحی کند  .  گل را  دیزاینر. شام که نگو. فینگر فود ها و دسر ها و هی خرید از خارج کشور و خیلی هم خوب .


امروز هم زدم بیرون. هوا سرد بود.ولی خب این آزادی یک ساعت و نیمه و پیاده رفتن توی خیابانها ی فرعی خلوت  خیلی سر ذوقم آورد . به خودم گفتم اگر روح الله نبود چکار می کردی؟ خودم جواب دادم : نقاشی . دوباره به خودم گفتم : انگار کن نیست .


لبو را با سیب و کرفس آب می گیرم و می خورم. به به!




تازه دراز کشیده ام که حسین می آید کنارم . بازی کنیم؟ بازی کنیم. حسین بشود بابا ، فارس بشود مامان و من بچه باشم. بابا صبح صبحانه درست می کند و از زن و بچه اش می خواهد نوش جان کنند. بعد ما را می بوسد و قول می‌دهد خیلی زود از سرکار برگردد. فارس یک مامان بی خیال و قرتی است. ماتیک میزند و به جای هرکاری شروع می کند به رقصیدن. من هم با خیال راحت ازینکه مامانم حواسش نیست وسط روز می خوابم. بابا برمی گردد. ما را می بوسد. آدم کوچولو در جواب ناهار داریم بلند می گوید: نع نع! بابا با مهربانی و خنده می گوید اشکالی ندارد که! بیایید ببرمتان یک رستوران خوب که کلی فرنچ فرایز دارد و جای بازی هم دارد. 

میرویم رستوران. بابا دارد قربان صدقه مان میرود. مامان وسط رستوران شوخی اش گرفته. بابا می خندد و به گارسون می گوید فقط کاری کنید خانم و بچه ها از شما راضی باشند. بعد اطمینان می دهد هرچقدر که دوست دارید می توانید توی پارک رستوران بازی کنید و میبریم سر راه برای خانم گوشواره می خریم. 

نتیجه :از والدگری  گاها بی حوصله ام خجالت کشیدم

راستی ! نه روح الله شبیه بابای بازی است نه من شبیه آن مامان قرتی حواس پرت.  


آدم‌های نکبتی که تا این لحظه درباب سخت بودن سال نود و هشت و وم انبارکردن مواد شوینده و غذایی سخن سرایی کرده اند فقط و فقط نوکیسگی و گذشته ی سخت مالی شان را لو داده اند. مسلمان! انسان!آدم! اگر هم شرایط سخت شود وظیفه ی تو چیزی جز احتکار کردن است.


سال نو مبارک. خیلی سال ‌خوبی است. حالا ببینید کی گفتم!


دارم فکر می کنم خدا کجا گفته بود : نه ترکت کرده ام و نه رهایت می کنم ! البته که این ترجمه ی دلبخواه است و کمی با فعل و زمان بازی کرده ام . وقتی مامان شدم پیش خودم فکر می کردم حتما این جمله را به مادر موسی گفته. خب خودش خواسته بود که بچه را در نیل رها کند. بعد مادر است دیگرخواسته آرامش کند و گفته :ما ودعک ربک و ماقلی! وقتی تکیه گاه عاطفی ام را از دست دادم و باورم شد زندگی ما از اول هم تنها بنابر مصلحت نکبت بار کاری روح الله بنا شده به نظرم رسید خدای مهربان می گوید حالا چیزی نشده که ! الخبیثات للخبیثین و تو طیباتی که للطیبین ! آدمها به هم شکل خودشان جذب می شوند و من هم نه ترکت کردم و نه تنهایت گذاشتم . عزیزترینم مریض شد.داروهایش پیدا نمی شد. به اجبار و اصرار دیگران به زندانم برگشتم .تصادف کرده بودم و حافظه ام روز به روز ضعیف تر می شد .خانم دکتر  سین علنا بنای لجبازی با من را گذاشته بود. پول نداشتم. ماشین نداشتم و خیلی چیزهای دیگر را  مثل امنیت  نداشتم  . _می خواست من را از پا در آورد _خسته و در هم شکسته و بیمناک در خودم مچاله می شدم . خدا  گفت نه ترکت کرده ام و نه رهایت می کنم! عزیزم را شفا داد. حتما وقتی یوسف هفت سال بی هیچ امیدی به نیکو شدن حالش در زندان عزیز مصر بوده هم خدا همچین چیزهایی  بیخ گوشش زمزمه کرده است .


دیشب ساعتها مشغول شکر گفتن بودم بلکه کامم شیرین شود و خواب بروم بعد از روز سختی که داشتم . نشد. آخرش ساعتها شاید گریه کردم تا بیهوش شدم  وچه خواب مسخره ایست و چه بیداری بدی و چه روزی می شود وقتی آدم با آن همه بدن درد باید توی قفسش بلولد! خیلی قفس قفس می کنم این روزها. اگر روح الله را از زندگی ام پرت کنم بیرون همان قفس می شود بهشت !


گندترین اتفاق ممکن هم این است که سالها  خویشتن داری کردم و حرف زندگی ام را بیرون نبردم .  لجم می گیرد از شدت حماقت روح الله که باعث شد همه بفهمند این قصر باشکوه فقط نور نئون است !  و حالا باید تحلیل های دیگران را بشنوم که بی خبر از همه جا می نشینند نظر می دهند : هر چه گفت تو هیچ نگو تا زندگیتان درست شود! بله بله حتما خشم امروزم حاصل همین جمله ی کثیف است .




نگویم برایتان که تمام این مدتی که ننوشتم داشتم می نوشتم. شب و روز توی مغزم یکی داشت تق تق  دکمه های کیبورد را می زد . هم غمگین .هم خوشحال . هم روزمره های همیشگی . هم غیبت از دسته گل  جدید آشنای دورو نزدیک و میم ش و هم دستور آشپزی. هم صحبت از دلتنگی هم هزار تا چیز دیگر . بگذارید همینطوری هر چیزی که یادم آمد بنویسم!


کیش؟ اگر رفتید در روستای باغو و رستوران بومگردی اش  سمبوسه ی محلی و شیرینی های خوشمزه و نوشیدنی  بخورید برای عصرانه ! می توانید ناهار روز بعدتان را هم همانجا سفارش بدهید.


شامی درست کردم. شامی آرد نخودچی . یک پیاز کوچک را ریز رنده زدم و تفت دادم.بعد یک قاشق رب انار تفت دادم و یک استکان آب جوش ریختم. شامی ها را در این سس چند دقیقه  تفت دادم. با پلوی نرم و کته.اوف . خیلی خوشمزه بود! گرچه از آرمانهای ما به دور بود. هاها


خواب دیدم یک آدمی که خیلی من را قدیمها دوست داشت دعوتم کرد به ناهار . نشستم کنارش و خیلی از روی آداب و آهسته غذا خوردم. بعد از چند قاشق سیر شدم . به من لبخند زد و گفت : آها ! آهسته که بخوری لاغر می شوی (:   از آن روز خیلی یواش غذا می خورم . در تمام مهمانی هایی که رفتیم نفر آخری بودم که تمام کردم غذایم را  .  به حرفش گوش دادم خلاصه !


آشنای دور و نزدیک دوازده سال است که دارد پشت سر من حرف صد من یک غاز می زند.  بعد امسال شوهر بزرگ اختلاف پیدا کردند . میم ش پیام داده به خانم زد بگویید بیاید که من از او عذر خواهی  کنم.  چرا؟ چون آشنا خیلی حرفهای زشتی پشت سرش زده !

من هم گفتم شما خودتان قوه ی تشخیص نداشتید که حرفهایی که می زده درست نبوده؟ این به کنار . شما چرا گوش می دادید؟ این هم به کنار. چرا اجازه می دادید این حرفها را بگوید؟ اصلا این هم به کنار. نظرش را گفته. تازه نظر زنهای بیسواد  برای من مهم نیست ! _یک تیر و کلی نشان _ و  وارد بازی یارکشی میم ش نشدم. بکشید همدیگر را  به من چه .


جدا از همه ی اینها وقتی شنیدم چه حرفهایی پشت سرم زده یکی دو روز عصبانی بودم . مثلا گفته بود این زن را از توی دهن گاو بیرون کشیده اند و اگر شوهرش هر کاری بکند حق دارد.همیشه بی نظم است و فلان !   خل شده آشنا؟


زندگی در قفس؟ خیلی سخت است خیلی.آدم گاهی بال به دیوارها می کوبد گاهی از شدت هجوم حس های بد  تمام جانش کشیده می شود اما همیشه در عذاب و اضطرابی ازین کابوس تمام نشدنی و عادت هم نمی کنی




درادامه ی این حالت‌های عجیب تب کردم و چه تبی. رسما تش میبارید از بدنم. به ر گفتم بچه ها را بخواباند و  قرصی خوردم و دراز کشیدم. آنقدر سه نفری صدا دادند و جیغ زدند و خندیدند و گریه کردند و دعوا کردند که بلند شدم اول از ر خواستم برود بخوابد. بعد به بچه ها که به شدت گرسنه شده بودند شام حاضری دادم و بعد به لطایف الحیل خواباندمشان. همچنان تب دارم و خب بگویم؟فردا صبح بعد از عمری وقت آرایشگاه داشتم که بروم موهایم را آمبره کنم. هاهاها

قصه ی تغییر کردن رنگ موی من خیلی پیچیده شده. کسی حواسش هست؟


فیزیو بال و تمرینات ریلکس ،شکمی و ستون فقراتی که می شود با آن انجام داد خیلی مناسب آدم‌های تنبل ورزش دوست است. غافل نشوید از آن


دیروز از آن روزهای نادری بود که اصلا دلم غذا نمی خواست. نه پخته و نه خام! صبح چند لقمه صبحانه همراه حسین خوردم بعد تا ظهر کارداشتم و اصلا نفهمیدم چطور گذشت. ظهر همراه بچه ها نشستم به ناهار ولی واقعا دلم نمی کشید و فقط چند پر سبزی خوردم. بعد بچه ها را بردم توی حیاط بازی کنند ،عصر بردمشان حمام و بعد کلاس یوگای مادر و کودک. شب بهشان شام دادم و از خستگی بیهوش شدیم. امروز صبح بعد از شب پرماجرایی که داشتیم بالاخره و به شکل ناگهانی آنقدر گرسنه شدم که میتوانستم فارس را درسته قورت بدهم. بدنم شد یک تکه یخ و از سرما می لرزیدم. توی آفتاب پذیرنده ی اینجا نشستم و دو لیوان چای  نبات خوردم با دو کف دست نان و پنیر.  الان هم دارم التماس میکنم که پیغام سیری زودتر برسد و بدنم کمی گرم شود. دارم به یک پست رمزی مفصل فکر میکنم ضمنا. 


ماهی خانم خوش آمدی واقعاااااا. هیچکس مثل تو مختصرهایش مفید نیست. 

لیلا بانو. تاراخانم جان. کجا؟؟؟؟؟


یک خمیر دندان گیاهی از هند گرفته بود که دیشب امتحانش کردم.به محض اینکه زدم صدایم گرفت و گلویم شروع کرد به سوزش. نصفه شب که بیدار شدم. راه نفس نداشتم. سرفه کردم و انگار کارد زدی به گلو و قفسه ی سینه. گفتم اول صبح می‌روم دکتر. تاصبح چندباری سرفه کردم  همینقدر درد داشت. صبح بلند شدم که بروم دکتر دیدم گلو درد ناپدید شده. صدایم تقریبا برگشته و فقط ته گلو کمی خارش دارد. به جان خودم این هم از معجزات معبد آکشاردام است که نمود .  قربان  ورودی چوبی اش برود آقای شوهر الاهی!






من وآدم کوچولو نیم ساعتی هست که بیداریم. خانه تمیز و ساکت است. دوتایی در سکوت دراز کشیدیم و صدای گنجشکها را گوش می دهیم. من دارم به انبوه لباسهای اتو لازم خودم و بچه ها فکر می کنم و به اولین روز مدرسه ی حسین و اینکه ناهار چی درست کنم و اینکه چطور برای پروژه ی دکتر ذال وقت و نیرو بگیرم و اینکه بچه ها چه کردند بالاخره در تعطیلات بابت کارهایی که بهشان محول شده بود و  به مهمانی ماه رمضانم هم فکر می کنم! خدایی ته خجستگیست این آخری اما مهمانی دخترهاست و یکی از دلخوشی های من است او! 


باید صبر کنم آدم کوچولو بخوابد و من بروم سروقت لباس ها. دونفر از دانشجوهایم با هم عقد کردند عید امسال و من می دانم که این پسر چقققققدر شریف و نجیب است. دختر هم خیلی خوب  است اما پسر طور دیگریست. اگر حسین من در فضای بهتری بزرگ بشود می شود این پسر. فعلا که اوضاع بهتری وجود ندارد و اگر چه من سکوت می کنم  بعضی ها بی حیایی را به آخر رسانده اند. 


آدم کوچولو خوابید. بروم. هفته ای داشته باشید عالی و عالی!






من خوبم. بایک لیوان آب ولرم نشسته آن سرسجاده ی نماز صبح و صدای گنجشکها و خروس ها حالم را خوب‌تر می کند. دیروز عصر بلند شدم و مثل ربات‌های نینجا شروع کردم به جمع کردن خانه. حسین مهربانم هم تمام اسباب بازی هایش را جمع کرد و کمدش را منظم چید. وای که چه دسته ی گلی دارم. دوش گرفتم و با بچه ها رفتیم یوگا. بعد هم بردمشان باغچه ی کنار باغ آب روان دار که شام بخورند و رفتیم گلدانها و باغچه های خانه ی پدری را آب دادیم و برگشتیم. 


دیشب خواب می دیدم عروسی  من است. جشن بدی هم نبود. مامان و بابایم خیلی پکر نشسته بودند.  دعوایم کردند حتی. من حافظه ام را ازدست داده بودم. گفتم صبرکنید الان می خواهیم برقصیم. مامان قهر کرد و لب به شام نزد. وقتی عروسی تمام شد حسین آمد و گریه کرد ، من یادم آمد شوهرم ر است. میم ش هم از طرفی پیدایش شد و عرق سرد روی پیشانی  ام نشست. 


مامانم یکبار گفت کاش از خواب بیدار شویم و ببینیم تو عروس نشدی.


دلم امروز شور می زند. بروم دعاهایم را بخوانم و سپاسگزاری کنم از خدای مهربان. روز خوبی داشته باشید و خیلی ممنونم از توجه و لطف و احوالپرسی شما. 


صبح که بیدار شدم تب نبود اما چیز دیگری بود. تپش قلب خیلی بالا که هنوز هم هست. راستش مطمئن شدم فشار عصبی این مدت کارخودش را کرده و حالا چهار روز مامانم اینها نبودند ببینید به چه وضعی افتادم. به بچه ها صبحانه دادم و افتادم. نزدیک ظهر چندتکه مرغ با یک قاشق روغن و یک عدد پیاز و رب گوجه فرنگی و فلفل دلمه و ادویه روانه ی قابلمه کردم و شعله را کم کردم و کشان کشان خودم را رساندم به جاخواب! آدم مطمئن است که خودشان با هم همکاری میکنند و مزه ها قاطی می شود و می پزند. آب هم لازم ندارد. بعد روح الله برگشت و پلو درست کرد و خودم بلند شدم  سالاد درست کردم و غذا دادم بهشان. حتی در یک زندگی درحال متلاشی شدن هم نمی شود از نیازهای ضروری گذشت.  غذا مثلا. پوستم کلفت نیست و صدایم بلند نیست. عق می زنم از ناز و عشوه آوردن . برای من فقط یک راه وجود دارد. روابط سالم و طبیعی میان آدم‌ها. 


خیلی حالم عجیب است. مثل یک قایق کاغذی درحال غرق شدن. وقتی دراز می کشم  به لرز می افتم اما راه که می‌روم ضربان بدجوری تند می شود. روح الله رفته زمین آب روان داری که من همیشه چشمم دنبالش بود‌را خریده. این هم جزئی از نقشه ی اشتباهش برای  تصاحب وجود من است. این طایفه همانقدر که دربند مادیاتند دیگران‌  را هم در همین بند می دانند. بروم 


بخوابم


راستش من خودم را گول زده ام. به خودم گفته ام آن عزیزترینم به یکی از سفرهای همیشگی اش رفته و برمی گردد. باور هم کرده ام. وگرنه باور نبودنش خیلی سخت تر است آخر آن رفیق وقتی بود خیلی بود. آدم نمی تواند رفتن قهرمانش را راحت بپذیرد 


چی بنویسم؟ من خوب می نویسم و میترسم  ازینکه کسی اینجا را بخواند و همزاد پنداری کند. روزها سخت و شبها سخت تر. به خانه ی خودم برنگشتم هنوز و نمی خواهم برگردم اگر چه مجبورم برگردم بالاخره.  پررنگ ترین آدم زندگیم که هیچ وقت پزش‌را نمی دادم  تا کسی دلش نسوزد و از شدت دوست داشتنش از کودکی حس مادری داشتم به او کنارم نیست. چی بگویم یا بنویسم.کاشکی از خواب نبودنش بیدار شوم. 


آدم ها روزهای اول گریه های عجیبی می کردند. یعنی از در وارد می شدند و شروع می کردند به گریستن. من نگاهشان می کردم. حالم بد بود. هیچ آرامبخشی خوابم نمی کرد. نه آب می خوردم نه غذا. ترس!ترس.ترس مرا برده بود به بچگی. گم شده بودم وبدون بابایم انگار هیچ آشنایی در دنیا نبود. 

امروز روز بیست و دوم است. انگار فقط ده دقیقه گذشته که بابا ندارم. زمان به آدم سیلی می زند. دلتنگ قد و بالایش شده ام. دلتنگ سرزدن های گاه و بیگاهش. امروز شوگر آمد و خانه ام‌را تمیز کرد تا برگردم. ده دقیقه دوام آوردم.  درآن خراب شده هیچ امید و دلگرمی برای من نیست وقتی بابایم نیست که سر بزند و احوالم را بپرسد. 

هیچ وقت پز بابایم را برایتان ندادم. هیچ وقت نگفتم که چقدر بزرگ است. چقدر مهربان است. نمی نوشتم .نمی نوشتم. دلم نمی خواست  دل کسی را بسوزانم. 

بله قبول دارم که شهید نمی میرد قبول دارم اما به هر حال من دیگر نمی بینمش و چه کار سختیست زندگی بدون او. یکسال یا ده سال یا سی سال؟ چقدر باید جان بکنم و نداشته باشمش.


خواهرک بیمارستان است . من و مامان هم آمدیم. این اتفاق خیلی بزرگ‌ و سخت است برای روح و جسم هجده ساله اش. حالا می فهمم چرا بابا از من میخواست قوی باشم . برادرها که شده بودند کوه آرامش ما دیروز رفتند و بیقراری ها و گریه های بیشتر شروع شد.  بابا حواسش نبود که چقدر ما را لوس کرده اصلا درست نیست که یک نفر این همه موثر باشد چون تاثیرش را که ناگهان بردارد یا مثل بابای پرنده ی من برود آدم‌های اطرافش می شکنند. 

من نشکسته ام یا اینطور به نظر می رسد. زنی که توی آینه می بینم پرواز کرده به ده سال آینده و موهای سفید می بینم اما نشکسته ام. شاید هم شکسته ام و مثل نبودن بابا نمی خواهم باورش کنم. 

بابای من هست و خیلی هست .خب؟ 


زن‌های سوگوار در من هرلحظه و هر لحظه حرف می زنند. پایم بشکند که بدون بابایم رفتم دانشگاه و جلسات  عقب افتاده ی کارگاه مقاله را رفتم  صدای بابای درونم می گوید خوب کردی بابا کاش فقط توی راه و کنار شهدای گمنام آن همه اشک نمی ریختی. زن‌های سوگوار می نالند:خدا دلی ندارد که برای کسی بسوزد. بابایم می گوید: قوی باش! از پس هر عسر یسری آید از رب جلیل! 


بابا  بیا بگو زندگی بدون تو را چکار کنم؟


بابای من هست و نزد خدا روزی می خورد. تمام


دارم آرشیو عکسهای چهل ساله ی خانواده را نگاه می کنم که کار خودش است. دایی بیست ساله ام شهید شد. چشم‌ها اشکی اما امیدوار. عموی سی و سه ساله ام مفقودالاثر شد. یادم است چه غمی خانواده ی پدری را گرفت و دلشان میخواست تا ابد کش بدهند غم را. به فاصله ی کمی از آن پدربزرگ و مادربزرگ دق کردند ‌بابا  وقتی بیست و هشت سال داشت نه مادربرایش مانده بود نه پدر. خوب یاد است که بابا چه کرد. چطور آدم ها را دور هم جمع کرد. بچه ی آخر شد بزرگ‌تر یک طایفه. همه را دور هم نگاه داشت.بهانه ی روضه های حضرت زهرا و افطاری بیست و پنج ساله ی ماه مبارک و مهمانی های دوره ای و مسافرت های دسته جمعی  همین بود. آدم‌ها سرحال آمدند و باعشق به بابای من زندگی را ادامه دادند. بعد از جنگ پسر خاله ی بیست و سه ساله ام شهید شد. پسرعمه و داماد عمه هم  . همه قوی بودند. در عکسها لباس سیاه تن کرده اند اما قدرت ایمان و روح بازیگوش زندگی همه را زنده نگاه داشت. من می دانم و من نمی دانم !!این بار چه فرقی دارد که هیچ کسی حالش خوب نیست. بیست و سه روز گذشته است و آدم‌ها لحظه ای  دست از سوختن برنمی دارند .چه خوب گفت آن دخترک مهاجرکه تنها تو یتیم نشدی. طایفه یتیم نشده. شهر یتیم شده است. 

من شهادت می دهم که تمام زندگیت با جان و مالت،با آبرو و اعتبارت،با کلامت،با تدبیرت،با قلب و عاطفه ات برای همه ی ما پدری کردی و برای طایفه پدری کردی و برای شهر پدری کردی و برای وطنت هم .


دعای سحر به این قشنگی را فقط وقت بچگی ام و سر سفره ی سحری خوردن با تو گوش میدادم بابا. بعد از آن نشد. باید بر ترسم غلبه می کردم. امشب نشستم و یک دل گوش دادم  دعای سحر را. به کلمات هم دقیق شدم شاید اسم اعظم را پیدا کنم. به جایش  شدم بچه ی خواب آلودی که وسط سحری خوردن سرش را میگذارد روی پای بابایش. 


به تو خوش بگذرد ،میخواهم بگویم  ما راه تو را میرویم تا به تو ملحق شویم ، خب؟


نشسته ام و به نفس کشیدن خواهرک در خواب نگاه می کنم. تنفس شکمی. درست مثل بچه ها. شبها از خوابیدن هراس دارد. به زور آرامبخش و با کلی گریه تازه حوالی سه خوابش می برد. تا صبح دارد توی خواب می نالد.  وجودم را هیچ وقت این همه برای مامان لازم ندیده بودم  مامانم راستش در برابر گریه های خواهر بغض می کند. من ولی می خندم   برایش دلیل می آورم. میزنم به شوخی و خنده و دست آخر داد می زنم فارس! ترکه ی انار من کو؟

چکار می شود کرد. بچه باید زندگی کند. باید درس به آن سختی بخواند. باید مردی را دوست بدارد. باید بچه داشته باشد.  اوه که چقدر زندگی پیش رویش است. 

من؟


درباره ی خودم چیزی نمی دانم.  فقط میدانم که آن همه حرف نگفته که در سینه داشتم و با نگفتنش داشتم مراعات بابایم را می کردم الان برای بابا آشکار شده. خوابش را هم دیدم. 


از روزهای اول نمی نویسم برایتان.  همان قضیه ی همزاد پنداری و اینها. اما باید این را بگویم که پا به پای عزاداری و بهت و ترس و حیرتم کی بود. باید بگویم که لحظه ای تنهایم نگذاشت. باید بگویم که به او پناه آوردم و چقدر پناه دهنده ی خوبی بود. آیدا




امروز از درد توی دلم هی نشستم قرآن خواندم و به جای یک جزء سه جزء! تازه من غیراز بچه ها دو خوشبختی بزرگ دیگر دارم. اینکه خانه ی خودم نیستم و اینکه مشغول بردن بسته های ماه مبارک برای لیست تحت حمایت بابا هستم. کاری که خودش انجام می داد. بی سرو صدا و طوری که ما نمی فهمیدیم هیچ وقت. آه. ای بابای رزمنده ام که همیشه محاسبه ی نفس داشتی برای خودت. ای بابای حواس جمعم که کسی را از قلم نمی انداختی! آخر من فدای لیست نوشتنت نشوم که نه از نام میپرسیدی نه از ایمان؟

 آقای جوانی که با گاری زباله ی خشک میخرد. 

کارگرهای شهرداری که برای جمع کردن زباله می آیند

همسایه ی آبرومند کوچه ی هشتم

فلان فامیل دور 

آن پیرزن بیمار

و اوووه آنقدر آدم خوشبختی که سایه گسترده بودی برسرشان.



هرشهادتی یک زینب می خواهد. نمی خواهد؟



یک: بدن خواهرک طغیان کرده بود. درد هر طوری و هرجایی که فکرش را بکنی. تنگی نفس. تهوع وحشتناک. از هر طرفش را که می گرفتی یک طور دیگرش می شد. آخر بار دیگر خون از بینی اش فوران زد. انواع گرافی ها را و بعضا دوبار دوبار انجام دادند و آزمایش گرفتند هیچ طورش نبود. دست آخر با بچه های فامیل که آن وقت سحر آمده بودند کنار ما باشند نشستیم خنداندیمش. خوب شد و دکتر مرخصش کرد. بابا را هم دیدم. مظلوم و نگران. از خنده ی ما ذوق کرد. 


دو: بابا به خواب یکی آمده و گفته مردم جوان بیست ساله شان شهید شده و بی تابی نکرده اند. بچه های من ببین چکار می کنند. بعد هم بغض کرده و یک قطره اشک ریخته. 

از دست ما آن دنیا هم آسایش ندارد. ما ظاهرمان را حفظ کردیم اما درباطن انگار کشتی طوفان زده ایم. . شاید بشود گفت من قوی ترم از مامان و خواهرک. بله می شود گفت. من قوی ترم اما من هم از هیچ چیزی در آینده مطمئن نیستم. هی به خودم یادآوری می کنم الان. الان آرام باش. برای فردا خدا بزرگ است. 


سه:بابا برای ماه رمضان همه ی تدارکات را دیده بود از گوشت محلی و خرمای اعلا که سفارش داده بود تا بسته های غذایی که برای خانواده های بی سرپرست می برد. تدارک این دنیای ما و آن دنیای خودش را دیده بود. کامل. کامل. باورنکردنیست که آدمی با این همه گستردگی کار در حوزه های متفاوت هیچ کار برزمین مانده یا تعیین تکلیف نشده ای نداشته باشد. تا آبیاری باغچه هایش را به من سپرد تا ریزترین کارهای به خاک سپاری اش.  آن وقت تا لحظه ی آخر جوری زندگی کرد که ما مطمئن بودیم تا ابد کنارمان می ماند. بابای پرنده ام. بابای قهرمانم. 


خدایا شکرت . هر روز بابایم را در آغوش میگرفتم و میبوسیدمش. خدایا شکرت که کنارش ماندم و دلش را نشکستم. خدایا شکرت  که حرف خوبی ها ی بابای من بین مردم تمام نمی شود که آدم‌ها تصمیم گرفتند شبیه او زندگی کنند


همین


مثل نگهبان کوهستان نشسته ام روی راحتی و مواظب خانواده ام. خواهرک که امشب طوفان گریه اش را راه انداخته و حالا دارد زیر پتو یواشکی اشک میریزد. مامان که توی خواب ناله می‌کند. فارس و حسین که امروز حسابی در آتش سوزاندن سنگ تمام گذاشته اند و الان بیهوشند. منتظرم خواهر خوابش ببرد تا بتوانم چراغ ها را خاموش کنم و بخوابم. با ایرندخت حرف شبانه ام را زده ام و نشانی امروزم را گرفته ام. یکبار که حوصله داشتم برایتان مینویسم آنچه درباره ی زنده بودن شهدا  با گوشت و پوستم درک کردم چی هست. 


دلتنگی هست بالاخره. خیلی هم هست. ولی من بابت داشتن رفقایم خیلی خوشبختم. شدت خوشبختی ام را وقتی میبینم که حال خودم را با حال مامان و خواهر مقایسه میکنم. خواهر که واقعا دوست زیادی ندارد تازه مگر بچه های هفتاد و نه و هشتادی چقدر ممکن است از فرهنگ شهادت چیزی بدانند


بعضی روزها قشنگ منتظرم یکی بیاید و من را از خواب نبودن بابایم بیدار کند. 




خواهرک دارد گریه می کند. گریه هایش تمامی ندارد. نصفه شب از خواب بیدار می شود و می زند زیر گریه. صبح. ظهر. عصر. در هر ساعت توان بلند زار زدن دارد. من هم دلم گریه می خواهد. دوست دارم بابا داشته باشم و ازین کارهای معمولی بکنیم که همه توی روزمره هایشان تعریف می کنند. از همین کارها که خودم هم تا سی و دو روز قبل برایم روتین زندگی بود. صبح بلند شوم و بروم با بابایم صبحانه بخورم. بعد دونفری برویم بیرون و چند کار اداری انجام بدهیم. برویم میوه فروشی و نوبرانه های فصل را انتخاب کنم. بخریم و برگردیم خانه. مامان ناهار درست کرده باشد و دور هم بخوریم و حرف بزنیم. 


حسرت های من بعد ازین چقدر بزرگ و چقدر کوچکند. بابا خدا چطور تورا راضی کرد که من را تنها بگذاری؟من برای تو دختر بودم. رفیق بودم. مادر بودم. پایه ی سفر بودم. راستش را بگو. بدون من چطوری دلت آمد بروی؟


جواب همه ی این سؤال‌ها را دارم. تمام عمر کنار بابایم شاگردی کردم. ولی دلتنگیدلتنگی خیلی حریف قدریست.



@دونفر خانم و آقای جوان آمده اند. بچه ی مریض دارند. نیت کرده اند و خواب بابای من را دیده اند. از مامان تبرک می خواهند.حتی شده دکمه ای از لباسش.  میخواهم بگویم فارغ از هر نوع نگرش و اعتقادی مزار بابای من دارد به سرعت عجیبی تبدیل می شود به واسطه ای بین خداوند و آدمها. بس که در زندگیش کار خیر کرد. 

@خانمی آمده و گریه می کند . دارم فکر می کنم بابایم چه تاثیری توی زندگیش داشته. سوال است برایم بس که کارهای خیر بابا در حوزه های متفاوت بودهتعریف می کند که بابا داروهای نایاب شوهر مریضش را با هزینه ی خودش می خرید و اینکه چیزی نیست. هربار مرد بیمار را سوار ماشینش می کرده و میبرده به گردش. گریه ی زن بند نمی آمد. 

@این روایت‌ها را برای خودم می نویسم بیشتر تا یادم نرود یا بعدها اغراق و فراموشی  زیاد و کمشان نکند. 



روی تخت بابایم دراز کشیده ام وپنجره ی اتاق کوچکش را باز گذاشته ام. هوا خنک است و گنجشکها غوغا کرده اند. دارم فکر می کنم گنجشکها تمام این روزها کجا بوده اند؟ زمان از حرکت نایستاد و لابد گنجشکها تمام این مدت خوانده اند اما ما نشنیده ایم. دلتنگی ام از حد تصور فراتر است.


خواهرک را بردیم مشاور که اگر لازم باشد ارجاع بدهد برای دارو گرفتن. مشاور ضمن تبریک به مامان بابت دختری به این هوشیاری و سالمی گفته باید گریه کند و اصلا کار درست  همین است. من به خودم مشکوکم. این آرامش و صبر را حتی خودم هم نمی فهمم. دختر بابایی و بچه ی بابایی من بودم. روز و شبمان با هم می گذشت. پارسال سر آن اتفاق ها وقتی حجت برمن تمام شد و از سر ناچاری آمدم خانه ی پدری  نفس راحتی کشیدم و گفتم : به به. تمام شد. دوباره می شوم دختر بابایم.  کیف می کردم که برای نماز صبح صدایم کند. لذت میبردم  ازینکه وقت خواب صدای نفس کشیدن آرام و مطمئنش را بشنوم.وقتی هم مامان و دایی با هم تصمیم گرفتند که من را پر بدهند سمت آشیانه ی خراب شده ام بابا از من حمایت کرد. گفت تا آخر عمر درخدمتت هستم بسنج و ببین چی برایت بهتر است. وقتی رفتم بغض کرد. وقتی خیلی زود برگشتم خندید. همیشه با هم بودیم. همیشه و همیشه. بین ما رشته ی محکمی بود. شاید رفتار و واکنش من به رفتن بابا همه ی آموزه های روانشناسی را نقض کند. مگر ما به هم وصل نبودیم.  مگر هر حالی داشت من نداشتم. مگروقتی بی خواب بود من میخوابیدم؟ بدی حالش را با جزئیات مگر من درک نمی کردم؟ خب الان در آرامش است. در عرش اعلاست. با صالحین و ابرار است. مگر من نباید حالم مثل آن عزیزترینم باشد؟ 


خوابش را دیدم. باغ بهشت بود که درخت های گل و رزهای رونده ی سفید و صورتی اش از قد بابا بلندتر بود. برایم توضیح داد که همه چیز چقدر خوب و عالی است و چه استقبالی دیده از همرزمان شهیدش و چقدر راحت و خوشحال و خوب است. اما بابای من مرد خانواده است و بدون ما به او خوش نمیگذرد. آخرش با خجالت گفت: دل من هم برایتان تنگ می شود بابا. همیشه کنارتان هستم. 


خانه ی ما کم از بهشت نداشت  .  همه با هم مهربان. همه به خاطر هم زنده بودند. من که جای خود دارم  اصلا  جای دیگر آرام ندارم فکر کنم بابایم هم بهشت خانه را بیشتر از بهشت ابرار دوست دارد. 


به خاطر او زندگی می کردیم ما. حالا خواهم گفت برایتان


 روزهای اول این را نوشتم  راستش قصه ی شهادت بابایم به سرانجام رسیده بود و من آنقدر ترسیده بودم که مثل شهری بی دفاع بودم دربرابر دشمن  .انگار سال شصت و پنج باشد و بابای من همان لحظه به دست دشمن شهید شده باشد. 


[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

خواهرک دارد گریه می کند.  به بچه ها می گویم ببوسیدش. فارس چند باری خواهرک را می بوسد. گریه اش تمام نمی شود.  شروع می کند به کتک زدنش !

راستش از اخلاق فارس خوشم می آید. وسط این زاری نامه حسابی خندیدیم. 


خواهرک البته گریه اش شدت یافت!



انگار که اجل دست انداخته توی قفسه ی سینه ی من و دلم را از ریشه درآورده هم درد دارد هم خونبار است. صبح که بیدار می شوم جای خالی اش غم عالم را میریزد توی دلم. مدام فکر می کنم تمام آن روزها و مراسم ها خواب بوده صورتم عزادار است. دستهایم عزادار است. لباسهایم عزادار است. نمازهایم عزادار است. سفره ی سحر و افطارمان عزادار است. با مامان می نشینیم سر سفره ی سحری. مامان آه می کشد. حرف می زنم. حواسش نیست. ننه ریحون زبان گرفتهخدا صبر ایوب بده. خدا صبر ایوب بده. خدا شاه بی تاج بود. خدا صبر ایوب بده. خدا شاه بی تاج بود. 


شوق ملحق شدن به بابایم سرپانگهم داشتهروزی که بگوید:سلام بابا. برویم.


نه افسرده نیستم. آرزوی مرگ هم نمی کنم چون خدا خوشش نمی آید. می خواهم زندگی کنم برای مرگ و بسازم برای خراب. مثل بابا


جای خالی اش در مسجدی که خودش بانی آن بوده بی سر و صدا. بی خبر و اعلام. جای خالی اش در نماز صبح مسجد که هر روز در هر شرایطی از آب و هوا یا وضع بدن هنگام درمان یا خستگی ،ترک نمی شد.

بابا تو را دیدم. آمیخته به ذرات نورسبز در محراب مسجد. تو را دیدم در سلول سلول پاکیزه و مسجد. بابای خوبم بابای پرنده ام،بابای قهرمانم. بابای رزمنده ام. بابای خوش اخلاقم. بابای مظلوم مظلوم مظلومم. در آتشم بی تو!


تا وارد شدم منشی گروه گفت :خدا مرگم بدهد خانم دکتر. چرا اینطوری شدید؟

اینطوری؟ زرد و زار و سرتا پا سیاه. من درخواست گواهی فلان را گذاشتم روی میزش که ببرد برای خانم دکتر بداخلاق و تمام سعی و تمرینم برای متانت و صبر ناگهان  محو شد. تمام گریه هایی را که چندماه قبل به من داده بود به خودش پس دادم. جلسه ی شورای خیلی مهمی توی اتاق رئیس درحال برگزاری بود. مدیرها آمدند و از کنار من رد شدند و با چشمهای گرد یا غمگین دیدند که من و خانم منشی داریم  در مسابقه ی برداشتن دستمال کاغذی و حرف زدن درحال گریه با هم مسابقه می دهیم. ماه رمضان بود و دمنوشی هم در کار نبود. گریه هایم را کردم و کوله ام را برداشتم و رفتم بیرون. 


من به کجا میرسم؟ راستش هرکسی اگر بابایی مثل بابای من داشت الان سالها بود که جذب بود. خود رئیس این را گفت. من هنوز باید هرترم درخواست گدایی ام را به آن بداخلاق مقنعه پوش تقدیم کنم و منت هم بگذارد. حالا که دیگر بابا هم ندارم و راستش پولی که بنایش بر صداقت نباشد از گلوی من یکی پایین نمی رود. 


چه می دانم




آینده؟ چنین مفهومی وجود ندارد. به گذشته نمی توان برگشت یا رجوع کرد . نمی توان شکل قبل شد اما تا وقتی گیجیم از داغی که دیدیم  آینده ای وجود ندارد برایمان. داغ می شود دیوار سنگی و ما هی میخوریم به آن و برمیگردیم سر جای اولمان.  یا اصلا حرکت نمی کنیم و می مانیم. 


باید درجستجوی معنایی برای آینده بود. باید عطر تن بابایم را بغل کنم و با خودم به باقی روزهای زندگی ام ببرم. باید صدایش را،بوسه هایش را،گرمای تنش را با خودم بردارم و قاطی اش کنم با هر چه که در زندگی آموخته ام. ترکیب جالبی می شود و شاید پیغمبر شدم! 




آینده پشت پنجره است و من از نگاه کردن به آن وحشت دارم. واقعا نمی دانم  روزگار من سخت تر خواهد بود یا مامان .برادرها کار و زندگی خودشان را دارند. روبه روی خواهرک به امیدخدا کلی زندگی است. مامان ولی تنهای تنها شد. تنهایی مامان خیلی سخت است اما باز هم فکر می کنم وضع من از همه بدتر باشد.  من بابایم و دوستم و تکیه گاهم را از دست داده ام. برای تحمل آزارها توان ندارم چون کسی که به امید خوب شدنش تحمل می کردم دیگر نیست و برنمی گردد . نمی توانم زیر همه چیز بزنم و برنگردم و تحمل نکنم چون بچه ها هستند. 


روح الله آنقدرها هم نفهم نبود. من را انتخاب کرد و هرجوری بود با من ازدواج کرد یعنی ارزشم را می فهمید اما نمی دانم چی شد که قدرم را ندانست. 


به جهنم که ندانست. 


زندگی بدون او که تکیه گاه عاطفی و معنوی و فکری و مادی زندگی ات بوده؟ زهر. حتی تلخ تر




توی یادداشت های بابا شعری را می بینم که برای من گفته،شعر اینطوری شروع می شود:دختری دارم که نامش زینب است! قالب شعر غزل است اما بلندای شعر به قصیده شباهت دارد. نه همان غزل است چون محتوایش عاشقانه طور است. من هجده ساله بودم و بابا برایم نوشته که چقدر از من راضی است. 


امروز سحر مثل روزهای دیگر بلند شدم و چای گذاشتم. سحری صبحانه طور غمگینمان‌را آماده کردم و مامان را صدا زدم. بعد دونفری رفتیم مسجد و بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. پاورچین پاورچین آماده شدم و رفتم بیرون. ماشین برداشتم و راندم به سمت دانشگاه و شهدای گمنام. آخر فکرش را بکنید. هیچ کسی نبود اما طوری است که امن و راحتی. فرش برداشتم از صندوق ماشین و نشستم به دعا کردن و قرآن خواندن و گریه با بابایم زیاد می آمدم و من چکار کنم که دلم خاکستر شد از این دوری. 


امروز برنامه های مراسم هفته ی بعد را نوشتم. زن سوگوار می نالد:خدا مرگم بدهد. بعد از آن همه برنامه های خوبی که نوشتی ،عروسی و  ولیمه ی بچه ها و مهمانی های به خیر داری چی می نویسی.حواست هست؟ زن مومن یادم می آورد که آمنوا و جاهدو فی سبیل الله فرق دارد با آدم های دیگر و این مراسم را باید تبریک گفت. زن فیلسوف از بقای انرژی می گوید و زینب درونم دارد خطابه می خواند:مارایت الاجمیلا


سخت!سخت!خیلی سخت! و تازه ما رایت الا جمیلا و این همه سخت!


بابای من فقط بابای من نبود که. برای من همانطور پدری می‌کرد که برای خیلی. خیلی و خیلی ها. پس الان وقتی نیست آدم‌های زیادی دارند می سوزند. مثل من حتی. بعد بابای طفلی من دانه دانه به خواب دخترعموها و دختر عمه ها و عروس های طایفه می رود و ازشان خواهش می کند گریه نکنند اینقدر چون او زنده است و پیش خانم و بچه هایش است مثل همیشه و به آنها هم سر میزند و  اگر مشکلی بود خودش حل می کند. 


این مضمون عمده ی خوابیست که از دخترهای فامیل شنیدم. 


شب بود. داشتیم میرفتیم فرودگاه شهر مجاور دنبال مامان. بابا زودتر برگشته بود تا برای مردم سیل زده فکری بکند. توی نصف روزی که زودتر برگشته بود همین کار را هم کرده بود. یک میلیارد پول گرفته بود و کمک ها را سازماندهی کرده بود برای شهرحمیدیه و قرار بود جمعه برود اهواز. کارهای دیگری هم کرده بود.  برای آشپزخانه ی مامان تخت چوبی سنتی سفارش داده بود و به نجار گفته بود خانمم سختش است  و زانویش کمی درد می کند. 

قبل از کارخانه ی سیمان گفتم بابا این بهار بیایید تمامش را برویم ییلاق و کوه. گفت نه تو خیلی لوس شده ای. نمی برمت. خنده ام گرفت و گفتم:خب. رسیدیم به کارخانه ی سیمان. داشت اسم ییلاق ها را ردیف میکرد و میگفت چه تاریخ هایی بهتر است تا برویم و برای بچه ها چقدر خوب است همانطور که وقتی شما بچه بودید خیلی جاها رفتیم با هم. از کارخانه ی سیمان که رد شدیم خنده ام شدت یافت. بابا یادش رفته بود که ما لوس شدیم و بدون ما می‌رود. 


چقدر زشت و ترسناک است که من روی همان تخت سنتی نشسته ام و بابایم بدون ما رفته است. 


پارسال شب قدر دانشگاه تهران بودم. با بابا. حالش خوب نبود اما به خاطر من آمد ، روزهای قبل و بعدش هم که تهران بودیم فارس را نگه داشت تا حسین را ببرم گردش و هر دو را نگه داشت تا بعضی کارها و جلسه ها را بروم. جدا ازینکه واقعا خاک برسر من یادم هست چقدر ازینکه شب قدر دانشگاه تهران بودم خوشحال شدم. بعد شهید گمنام آوردند و ما دورش حلقه زدیم و از شهدا حاجت خواستم. 

میخواهم برایتان بگویم تمام حوائجم برعکس روا شد. 




امروز مراسم چهلم داریم. زن‌های سوگوار مگر ول می کنند؟ خدا مرگم بدهد. خدا مرگم بدهد. خدا مرگم بدهد! زن مومن ایستاده گوشه ای. می‌گوید :گیریم مرگ داد! تو میروی پیش پدرت؟ مقامتان یکیست؟ زن امیدوار دارد دنبال روزنه می گردد. به هر طرف که می رود بسته و گرفته است بدون بابایم. دست آخر یادش می آید بچه ها! زن نا امید با بی رحمی به احوال روحی من و بیزاری ام از خانه و زندگی  و گرگ بودن آدم‌های مقابلم اشاره می کند. زن رک و راست می گوید:خب بله خیلی بدبختی. یا باید تحملشان کنی یا بچه هایت را بدهی برود!  زن خجالتی آرام اشک میریزد و  هرچه می کند نمی تواند خیلی چیزها را بیان کند. 


بدون بابایم خیلی سخت است خیلی. همه هستند اما تنهایم. ترس ؟ خیلی زیاد. خیلی. ترس از تنها بودن دربرابر لشکر سلم و توری که آخرش به آرزویشان رسیدند. ترس از برگشت به آن خراب شده. ترس از گرفتن بچه هایم. بی کاری و حتی بی پولی و زندگی بدون آن حمایتگرم. برای آدمی که داغ خودش را دارد این همه ترس خیلی زیاد است. 


از خدا هم میترسم. خدایی که دریک لحظه بابای تو را برمیدارد و میبرد لابد کارهای دیگری هم بلد است و تو چه به دامنش چنگ بیندازی و چه نه کارخودش را خواهد کرد. من ایمان تو را ندارم بابا! ایمان من پرنده ی کوچکیست نشسته بر شاخه ای لرزان. پرواز را نمیداند اما جای امنی ننشسته و بیم افتادن دارد.


چه روز سختی است امروز


شب بیست و سوم است . دلم پیش مسجد محله ی کودکی ام جا ماندههمانجا که حتما و حتما یک سوم دعای جوشنش را در آن زمستان های واقعی سرد و یخ زده بابایم می خواند . من کنار دختر عمه هایم می نشستم . دختر عمه های نوجوانی که هزار تا هنر از هر انگشتشان می بارید و خدایی اش من را که کودکی شش هفت ساله بودم تحویل می گرفتند. بابا عزادار بود اما شک نداشت .  به حکمت خدایی اعتراض نداشت انگار از ازل می دانست که تا ابد چه خواهد رفت . پدر و مادر و برادرش را در زمان کوتاهی از دست داده بود.عمه ها  بیشتر از همه ی زنها گریه می کردند و من حواسم بود که زنهای مهربان محله برایشان آب می آوردند و تسلی می دادند با کلماتی که امروز می دانم هیچ فایده ای ندارند.

شب بیست و سوم است. من با خدا دعوایم گرفته .  دلم می خواهد بگویم بیزارم از همه ی شب های قدری که برای داشتن بابایم به تو التماس کردم . چشمم می افتد به حسین و فارس که دارند بازی می کنند . به مامان که دارد قرآن می خواند.به مادربزرگ که آمده پیش خواهرک تا با هم دعای مجیر بخوانند. مادربزرگ پا روی پا انداخته و جوری دعا می خواند که انگار خدا بچه اش باشد.وقتی می رسد به اجرنا من النار لبخند می زند .

 شب بیست و سوم است . بابا عزادار است منتها تسلیم است . مرگ را جوری صدا می زند که انگار دوستش است و زندگی را جوری در آغوش می گیرد که گویی معشوقش است . ازین اخلاقش لجم می گیرد . من اینطوری نیستم . مسجد گرم است . گوشه ای که ما نشستیم را عمه ها پتو انداخته اند. مامان پتوی زرد کوچک آورده با بالش . دراز می کشم. چشمهایم می سوزد .دخترعمه ها  ریز ریز می خندند. دعا توی سرم چرخ می خورد و توی سلولهایم می پیچد . بابا سکوت می کند و صدای خش خش می آید. مرد دیگری ادامه ی دعا را از سر می گیرد. من با خیال راحت می خوابم.

 

شب بیست و سوم است . برای من که تمام اعتقاداتم یک متمم واجب به نام پدر داشت همه چیز سخت شده صدای دعای بابایم نمی آید. جهانم خالی شدهبا نبودنش کنار نمی آیم دوستم پیام می دهد :با دل شکسته دعا می گیرد. دلم شکسته نیست . پر از سوال و شک و نفرت است . بعید می دانم دعایم زور بالارفتن داشته باشد . بین همه ی دعاهای عالم یکی را پیدا می کنم که از همه مهمتر است و ممکن است بابایم را به من برساند. دعا می کنم که بیاید. همین


خانم آقدایی مهمانی داده بود. خانه ی آقا دایی نبود که ،گودال قتلگاه بود. زندان بود.  تاریک و بی هوا. مهمانی خنک و بی مزه بود بدون بابای من. حرف ها توی هوا می ماسید. بعد همه یکی یکی پناه می بردند به آشپزخانه  و بغض ها می شکست. چشم مامانم به در بود و من می دانستم چرا. 

زن سوگوار آه کشید: ای خدای نر کش و مادینه پرور!  ننه ریحون ترجمه کرد: مردها زودتر از زن‌ها .میدانی کهتازه تحقیقات علمی هم  ثابت کرده زن حسود جیغ میزند:بابای من پنجاه و نه سال نداشت. بعد یادم می آید به برادرشوهری که همسن بابای من است و تیغ گردنش را نمی برد .  زن مومن می آید وسط: نه تو بگو. بابای خودت را با بقیه مقایسه میکنی؟ این عمر پنجاه و نه سال بود؟ این همه برکت در هر ساعتش داشت برابری با عمر ده نفر آدم عادی نمی کرد؟شاید صد نفر؟تو شمردی برای هر کدام ازین کارها که انجام داد چند مرد میدان لازم بود؟  


دعاهایم عوض شدهذکرهایم عوض شدهبه جای چهل مومن می گویم :بابای من فقط! و باقی آدم‌ها. 


این حقیقت زشت و تلخ نبودن جسمش بین ما دارد مصاف می کند با آن واقعیت زیبای شهادت و وعده ی زنده بودن مجاهدین فی سبیل الله. هر روز کنار مزارش فرش می اندازیم و قرآن می خوانیم در حالیکه مردم می آیند و می روند و آن کلمات زیبا را می شنویم:شهادت،سردار رشید اسلام،شهید. این ها کلیدواژه های زندگی تو هستند بابا! و خوش به سعادتت!



سید تقی سید جلیل القدری بوده با ملک  املاک فراوان. بوده و باسواد و متدین. خانه باغش در محله ای بوده که به احترامش آنجا را "ده شیخ" نامیدند. همچنین سید برای آبیاری باغش مقنی و معمار از یزد آورده و قناتی حفر کرده که آن را قنات ده شیخ و نظر کرده می گویند. این قنات نظر کرده نزدیک هفتاد سال است که آب را بین پنج باغ بزرگ و بعضی خانه های اطراف می چرخاند. چه آبی. زلال مثل اشک چشم و فراوان .

زمان رضا خان سید با استفاده از ثروت و سیادت و مردمی بودنش شروع کرده به اعتراض به حکومت و خب حکومت هم دستگیرش می کند و می بردش به قلعه ای و حصرش می کند . ی آب و بی غذا . _آن قلعه خیلی زود به قلعه ی آقا مشهور می شود ._

بله سید بی آب و غذا در قلعه بوده و شرایط و خفقان جوری بوده که کسی جرات نمی کند به طرف قلعه برود. پهلوان عارفی در شهر بوده که همه از او حساب می بردند.مردم به حساب عارف بودنش و حکومت به حساب پهلوان بودنش . پهلوان به محض شنیدن شرایط سید آذوقه و غذا تهیه می کند و برای سید می برد. هر روز و هر روز تا زمانی که آزاد می شود .آن پهلوان جد بزرگ من بوده و آن باغ همان باغ آب روان داریست که من بدون دانستن پیشینه اش عاشقش شدم و نوه های آسید تقی بدون دانستن پیشینه ی پدربزرگ ها آن باغ را با قیمتی مناسب و شرایطی مناسب تر به ما فروختند! تصورش سخت نیست که سید و جد بزرگ کنار یکی از نهرهای عسل بهشتی نشسته اند و پا روی پا انداخته اند و سید می گوید: پهلوان ! بی حساب شدیم


بچه ها خوابند ، خانه نامرتب است اما توی نامرتبی اش ناراحتی و دلخوری نیست، حاصل بی خوابی دیشب بچه هاست و بازی های عجیب و غریبی که کردند. حسابی هم خندیدند و من که راضی ام. شب جایی مهمانیم و خرد خرد جمع می کنم. 

آه

دارم به بابایم فکر می کنم. به سرزدن های هر روزه اش. به لبخند تمام نشدنی اش. به نگاه پر از حرفش. برای اینکه طاقت بیاورم باید ایمان داشته باشم. ایمان به هرچهبه قانون بقای انرژی یا به آن درسی از عرفان طهور که مراتب عالمین را یکی می داند. جهان های موازی که ما چشم دیدنش را نداریم و بابایم که هنوز پیش ماست و دروغ هم نمی گوید، بارها بابایم را دیدم و یک بار هم مرابوسید و توهم نبود. آن استاد عرفان برایم توضیح داد که توهم نبود. و ما چه ریاضتی را تجربه کردیم در این مدت. نه خواب داشتیم و نه خوراک. من به جرات می‌توانم بگویم ده سال پیر شدم همین طور که ترازو نشان داد تقریبا ده کیلو وزن کم کردم که نصفش برای سه روز اول بود. گوشت تنم ریخت از وحشت جهان بدون بابایم. 


هیچ کسی من را به اندازه ی بابایم دوست نداشت. هیچ کسی. 


بچه ها دو طرفم خوابیده اند. دوتا فرشته ی معصوم. گوشی برداشته بودم که برایتان بنویسم برگشته ام خانه ی خودم. کج گرفته ام اما طوری که نریزد! گفتم برایتان دستور آشپزی هم بنویسم که حرف کشید به غصه ی تمام نشدنی ام. همان که نه درخواب ترکم می کند نه در بیداری. حالا می نویسم. یکی از روزها که برادرهایم خانه بودند مامان گفت برایشان مرغ شکم پر درست کن. دوتا پیاز بزرگ خلالی کردم و ریختم توی تابه تا سرخ شود با شعله ی کم. یک پیمانه زرشک و آلو هم شستم و تفت دادم. اما مرغ که رسید تکه شده بود. به تکه های مرغ نمک و فلفل و کمی ادویه زدم و گذاشتم روی پیازها هر دو طرفش طلایی شد.بعد در تابه را گذاشتم و رفتم دنبال کار خودم.یک ساعت بعد که برگشتم زرشک و آلو را پاشیدم همه جای ظرف و باز درش را گذاشتم. پلو دم کردم و گذاشتم  یک ساعت و نیم دیگر بپزند. خوشمزه تر از مرغ شکم پر شده بودومن هرچه میگفتم فقط ده دقیقه وقت صرفش کرده ام کسی باور نمی کرد. رمزش این است که ذره ای تکه های مرغ را جابه جا نکنید. خودشان آب می اندازند و می پزند و سرخ می شوند و البته مزه دار. اگر لازم بود نصف استکان آب جوش اضافه کنید و اگر درست کردید و دوست داشتید به یاد بابای شهید من هم بیفتید که در سی و دو سال اخیر بارها شهید شد و مخصوصا ده سال قبل . شاید هم رمز خوشمزگی اش این بود که به یاد بابا درست کردم. 


من دختر خوبی بودم. تمام این مدت بدون سرو صدا،بی اشک و آه حتی کار کردم. ظرف شستم که به عمرم نمیشستم. به بچه ها رسیدم-نه فقط بچه های خودم- هر روز غذا درست کردم. حتی بعضی روزهای هفته ی اول !!! -من چه سخت جانم-و حتی برای تا سی نفر. اوقات مردم را  تلخ نکردم. شبها کنار مامان و خواهرک بیدار ماندم. خرید کردم. بسته های حمایتی بابا را  خریدم. جدا کردم و بردم که کار راحتی نبود چون خیلی هایش برای روستا های مختلف بود. آخرش هم برای اینکه ناراحتی بزرگ‌تری درست نشود آمدم خانه ی خودم. البته قبلش بابایم ترتیب روح الله را داده بود ! مثل عروسی برادرک. مثل زایمان خودم و مثل همیشه من دختر خوبی بودم و حالا می فهمم چون شبیه ترین آدم به بابایم هستم دختر خوبی ام و ژن های من سربه زیر و خودکار و مهربان و بی توقعند. من مادر بابایم بودم و بابایم پدر مامانش بود و حسین هم تازگی ها من را بغل می کند و می گوید:خودم بابایت می شوم. غصه نخور فقط. و این قصه ی ژن ها ادامه دارددددددد.


@اسم مادربابایم زینب و اسم پدرش حسن بود. اسم بابای من حسن و اسم من زینب است. 

@کامنتهای شما روشنی چشم من است. به خدا


توی هیچ کدام از مراسم های بابای من خبری از جیغ و داد نبود. تمامش آرامش بود. آرامش و سبک روحی محض. تهش بعدها بهمان گفتند شما مثل شمع آب میشدید. همین

جیغ و داد نبود ولی همه ناراحت بودند. بابای من یک بار امر به معروف حجاب نکرده بود اما خیلی ها را می دیدم که به احترام خودش یا شهید بودنش چادر سر کرده اند و آمده اند مراسم. تو فکر کن بین این همه جمعیت من فقط دونفر را دیدم که بدون چادر آمده اند که یکیش .خودم بود که فقط آمده بود به من بخندد. با سایه ی نقره ای و رژ قرمز جوری که انکار عروسی آمده. یکی دیگر دانشجوی خودم بود. گفت چادر نداشتم استاد. گفتمش مگر قرار و پیش فرضی داشتیم جانم؟گفت خب شهیدند. 

مراسم شهید از دور کار میزند که به چه کاری برپاست. پرچم های ایران و تاج های گل پر از گلهای سرخ و جوان هایی که با سربند آمده اند و حرف از وطن وطن وطن!و حس و حال مراسم. بالای پنج هزار نفر در یک روز فقط آمار پذیرایی بود غیراز آنهایی که به خاطر ازدحام جمعیت نتوانستند داخل شوند.  در حسینیه ای که خودش ساخت و مجلس همه ذکر حسین بود.ما جیغ نمی زدیم. ما به خودمان سیلی نمیزدیم. خیلی جاها ما حتی آرام هم گریه نمی کردیم. ما آرام نشسته بودیم و بقیه به جای ما اشک می ریختند. میخواهم بگویم به خاطر بابا و نوع زندگی کردنش بود که ما طور دیگری بودیم. لابد همین است و چاره ای هم نیست. 


.آن آدمی که به جای ذکر نام یا نسبتش سه نقطه گذاشتم انسان بسیار بدبختیست که بدبختی اش را هیچ جوری نمی تواند با پول قایم کند. حدس زدید؟




یکی از بی رحمانه ترین رسم های بعد از عزاداری  رسم ناجوانمردانه ی عید اول است. اینطوری است که اولین عید ملی یا مذهبی بعد از چهلم مردم می آیند  دیدن صاحب عزا   .  فلسفه و نیت اولیه اش خوب است اما خوب از آب در نمی آید. بله صاحب عزا خانه اش را پر از شیرینی می کند و از اول صبح تا آخر شب در خانه باز است و مردم می آیند به جهت دلداری. اما چه دلداری تا آخر شب ششصد هفتصد نفر زن و مرد با لباس های عید و صورتهای خوشبخت و امیدوار سر راه مهمانی هایشان آمدند و چند دقیقه ای نشستند و بعضی ها حتی هی پاهایشان را از بی حوصلگی تکان تکان دادند و عده ای هم برای ناهار ماندند و ما که هیچ خدمتکارها پازدند از خستگی و حتی یکیشان فرار کرد! و همه ی اینها مهم نیست. من دلم یک جوری می شد وقتی میدیدم همه رنگی پوشیده اند و خودشان را قشنگ کرده اند. خیلی ها حتی گریه کردند و باز هم  حرف و سخن از خوبی های تازه کشف شده ی بابایم بود . آدم ها خوششان می آید باقی مانده ی باور حضور بابا را بیایند و ریز ریز کنند تا فردایش قاطی گلبرگ های گل و خرده شیرینی جارویشان بزنیم و مثل همه بگوییم خب چه می شود کرد. تمام شد. 

آه

بابای من تمام نشدهتو خیال می کنی بابای من زنده تر نشده؟


مرد حدودا سی و پنج ساله به نظر می رسید. همسایه اش گفته بود مدتیست عادت عجیبی پیدا کرده. موتورش را می بوسد و زار زار گریه می کند. بعد که پرسیدند گفته توی مسیر آقا و همیشه پیاده میرفتم سر کار. آقا چند باری به من برخورده و سوارم کرده. بعد گفته وسیله نداری؟گفتم دستم تنگ است. برده برایم بهترین مدل موتور سیکلت را خریده و به نامم زده. بعد گفته این دست که داده آن دست نفهمد. و عذر خواهی کرده که ماشین نمی تواند بخرد فعلا. عادتش بود. همیشه از همه سوال می کرد مشکلی نداری؟کاری از من بر می آید؟بعد هم عذرخواهی می کرد که ببخشید بهتر نتوانستم. 

چه عجیب و غریب و چه مظلومانه خوبی تو آخر. 

ساده ترین زندگی را داشت گر چه از هیچ کسی رفاه را دریغ نمی کرد. در گردش مالی یکساله اش تنها خریدش برای خودش یک عینک پنجاه هزار تومانی بود. دریغ از یک جفت جوراب. هیییییچ


آنکه من را به همه چیز پابست و وابسته کرده بود تو بودی بابا! به خاطر تو بود که وطن را ترک نمی کردم ،شهر که هیچ کوچه ی خانه ام را هم عوض نمی کردم و پیشنهادات پست داک توی ایمیلم می پوسید و خب حالا دیگر خودت هم میدانی به خاطر تو بود که رنج زندگی با . را تحمل می کردم. منتی نیست. دلم می خواست کنار بابایم باشم. 


بابا به من بگو اگر بگردم پیدایت می کنم؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها