محل تبلیغات شما

دیشب تا صبح کابوس دیدم. کابوس. کابوس. کابوس. بعد بدن درد داشتم و بعداز روزها سروکله زدن با بدن درد و حس تکه پاره شدن بدنم از درون به خودم لطف کردم و مسکن خوردم. حالا کابوس می دیدم بدون اینکه بتوانم بلند شوم یک چکه آب بخورم یا  اصلا بتوانم دعا بخوانم. صبح هنوز گرگ و میش بود که از شدت ترس زنگ زدم خانه ی یکی از عزیزانم که توی کابوس ها دور از جانش مرده بود. صدایش را که شنیدم قطع کردم و خوابیدم. بعد خواب آیدا را دیدم.  ایران نبودیم ،هوا عالی بود. با بچه ها و آیدا توی محوطه ی یک ساختمان بزرگ بودیم. گفتمش بعد از این همه کابوس بالاخره تورا دیدم. مردی آمد به طرفمان. آیدا پرسید بچه چند روز باید بماند. مرد گفت یک هفته. بعد دست فارس را گرفت تا ببرد. آنجا کجا بود؟ بیمارستان! زدم زیر گریه و با خودم گفتم یک کابوس دیگر! زنگ تلفن بیدارم کرد. 


دوستم دیروز مهمانم بود. خیلی دوستش دارم اما ازینکه آدم‌ها توی زندگی ام توک بزنند خوشم نمی آید. توی اتاق بودم که شنیدم داشت از حسین می پرسید پدرت کجاست؟! یکبار هم از خودم پرسید:چرا هیچ وقت با هم سفر نمی روید؟ بدم می آید ازین جوریدن.عصبانی ام می کند. آدم ها وقتی اینطوری می کاوند قصدشان دلداری و مهربانی نیست. دارند خوراک جمع میکنند برای مکالمات تلفنیشان با شخص ثالث.


مشخص است که امروز خیلی ورم کرده و بداخلاقم. 


خانه به اندازه ی یک ربع کار دارد. برای ناهار هم یک چیز سبک درست میکنم و بعد بچه ها را میبرم بیرون. اگر بی حالی بگذارد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها